WINNER 36
جونگکوک بعد از فهمیدن ماجرا احساس میکرد سیاهی توی قلبش کل وجودش رو فرا گرفته .. خواهر کوچولویی که قول داده بود همیشه مراقبشه الان بیگناه پشت میله های زندان بود ، و پسر که هنوز روی تخت بیمارستان افتاده بود نمیتونست کاری در این مورد انجام بده ... الان حتی هزینه های بیمارستان رو هم نداشت .. و فقط باید از اونجا میرفت .. اون به سوآ گفته بود دیگه سمت مینهو نره ، و وقتی این حرکت سوآ رو دید تصمیم گرفت مدتی با خودش تنها باشه ..
حتی مینهویی که اسم خودش رو "برنده" ی این ماجرا گذاشته بود هم خوشحال نبود .. هیچ چیز نمیتونست خوشحالش کنه ... درسته دیکه حتی سوآ هم خوشحالش نمیکرد .. دلش برای سوآ تنگ شده بود ، ولی نه دختری که الان پشت میله های زندانه ... اون دلش برای قاصدکِ خودش تنگ شده بود ... و مینهو همون شب با پشت کردن به دختر و بالا رفتن از پله ها قاصدکش رو کشت (پارت های قبل)
---
کنار تخت روی صندلی نشسته بود ، به صورت غرق در خواب دختر نگاهی کرد ..
یاد سوآ و مینهو و سرنوشتی که به وسیله ی کارهای اون براشون رقم خورده بود افتاد و طبق معمول سعی داشت با دلگرمی دادن به خودش بخاطر اینکه "همه ی اینا برای جونگوونه" عذاب وجدانشو خاموش کنه .. جونگوون فقط ۱۵ سالش بود .. تنها عضو خانوادش ، و از وقتی که مریض شده بود جونگین نتونست از پس هزینه ی عمل ها بربیاد ..
ولی J هزینه ی تمام عمل های دخترک رو داده بود ... الان شاید همهچیز برای خود جونگین و جونگوون بهتر بود ..
توی همین افکار بود که صدای بوق یکی از دستگاه هایی که به بدن بیجون دختر وصل بودند بلند شد
پسر هول کرده بود ، دوید سمت راهرو و دکتر رو خبر کرد ..
دکتر و چندتا از پرستار ها سریع وارد اتاق شدند و بعد جونگین متوجه هیچ کدوم از اتفاقایی که داشت میفتاد نشد ..
وقتی به خودش اومد دکتر با صورت ناامیدی بهش نگاه میکرد و فقط گفت "عمل ها نتیجه ندادند ... "
همون یه جمله کافی بود تا دنیا روی سر پسر خراب شه .. اون برای خواهرش هر کاری کرد ... هرکاری کرد تا فقط خانواده ی کوچیکی که براش باقی مونده رو حفظ کنه ... و الان .. شکست خورده بود؟
اشک میریخت و خودش و J رو نفرین میکرد ...
پس برنده ی این بازی کی بود؟ به نظر میرسید تمام بازیکن ها شکست خوردند ..
حتی مینهویی که اسم خودش رو "برنده" ی این ماجرا گذاشته بود هم خوشحال نبود .. هیچ چیز نمیتونست خوشحالش کنه ... درسته دیکه حتی سوآ هم خوشحالش نمیکرد .. دلش برای سوآ تنگ شده بود ، ولی نه دختری که الان پشت میله های زندانه ... اون دلش برای قاصدکِ خودش تنگ شده بود ... و مینهو همون شب با پشت کردن به دختر و بالا رفتن از پله ها قاصدکش رو کشت (پارت های قبل)
---
کنار تخت روی صندلی نشسته بود ، به صورت غرق در خواب دختر نگاهی کرد ..
یاد سوآ و مینهو و سرنوشتی که به وسیله ی کارهای اون براشون رقم خورده بود افتاد و طبق معمول سعی داشت با دلگرمی دادن به خودش بخاطر اینکه "همه ی اینا برای جونگوونه" عذاب وجدانشو خاموش کنه .. جونگوون فقط ۱۵ سالش بود .. تنها عضو خانوادش ، و از وقتی که مریض شده بود جونگین نتونست از پس هزینه ی عمل ها بربیاد ..
ولی J هزینه ی تمام عمل های دخترک رو داده بود ... الان شاید همهچیز برای خود جونگین و جونگوون بهتر بود ..
توی همین افکار بود که صدای بوق یکی از دستگاه هایی که به بدن بیجون دختر وصل بودند بلند شد
پسر هول کرده بود ، دوید سمت راهرو و دکتر رو خبر کرد ..
دکتر و چندتا از پرستار ها سریع وارد اتاق شدند و بعد جونگین متوجه هیچ کدوم از اتفاقایی که داشت میفتاد نشد ..
وقتی به خودش اومد دکتر با صورت ناامیدی بهش نگاه میکرد و فقط گفت "عمل ها نتیجه ندادند ... "
همون یه جمله کافی بود تا دنیا روی سر پسر خراب شه .. اون برای خواهرش هر کاری کرد ... هرکاری کرد تا فقط خانواده ی کوچیکی که براش باقی مونده رو حفظ کنه ... و الان .. شکست خورده بود؟
اشک میریخت و خودش و J رو نفرین میکرد ...
پس برنده ی این بازی کی بود؟ به نظر میرسید تمام بازیکن ها شکست خوردند ..
۲.۹k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.