●وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه ■pt27
رفتم سمت بیمارستان
رفتم بالا...*در زدن* اومدم داخل
جیمین:
سلام
یین:
سلام، چطوری
جیمین:
من خوبم
یین:
جاییت که درد نمیکنه؟
جیمین:
نه نه من خوبم
نشستم کنارش...
جیمین:
خب قشنگ بگو اونجا چه خبر بود.
یین:
عمارت سیاه و ترکیده بود، قشنگ میشد فهمید که اونجا بیب ترکیده، خونه های همسایه هم از بقلش سیاه شده بود، یه همسایه ای بود که خونه ی اونم باهاش سیاه شده بود ولی خراب نشده بود، معلوم بود نقل مکان کرده، داخل عمارت هم کلی پلیس بودن، در و دیوار هارو قشنگ مو به مو چک میکردن، روی زمین، تفنگ و شیشه خورده میدیدم....شاید همون محفظه بوده، روی در و دیوار ها قرمز بود.
جیمین:
یین
یین:
بله؟
جیمین:
فردا میتونی به این آدرس بری؟
یین:
برای چی؟
جیمین:
خونه ی ا.ته
یین:
آها، باشه
جیمین:
چند روز از اون موقع ای که من رو از اون جا آوردی میگذره؟
یین:
امممم چهار روز...
جیمین:
اها
"پرش زمانی به دو روز بعد ،شب"
جیمین:
خواهش میکنم رفتی اونجا بگو حالش چطور بود...
یین:
باشه باشه اینقدر به خودت فشار نیار، میرم
جیمین:
برنامه رو مرور میکنیم...
یین:
جیمین نمیخواد از بس گفتی حفظ شدم، یه کار کوچولو عه....خدافظ
جیمین:
خب یه لحظه صبر کن.....باش خدافظ...
ویو یین
رفتم به اون آدرسی که جیمین گفته بود، وسط های راه بودم که هوا بارونی شد، رفتم و رسیدم، ماشین رو یه پارک کردم...
رفتم سمت اون خونه ای که گفته بود، با بدبختی پیداش کردم، خودم رو نگران جلوه دادم و رفتم در زدم...
بعد دو سه دقیقه در رو باز کرد...
یین:
س..سلام....
زبونم بند اومده بود، دختره همونی که جیمین میگفت بود؟؟یعنی ا.ت؟؟
خیلی افسرده بود، یه شلوارک پوشیده بود با یه جوراب ساق بلند، پاهاش رو چسب زخم زده بود، پاهاش زخم بود، دستاش هم همینطور...
ا.ت:
بله...کاری داشتین؟
یین:
ب..بله، ببخشید من تازه به اینجا اومدم، گم شدم، میتونید بگید پارک .... کجاست؟
ا.ت:
بله پارک.... آدرسش.........هست.
یین:
م..ممنون
رفتم، داشتم به اون جهتی که گفت میرفتم که شک نکنه. بعد از اینکه در خونشو بست رفتم سمت ماشینم و راه افتادم، وای دختره چه قدر افسرده بود، حس میکنم به خاطر اتفاقی هست که واسش افتاده بود، بیچاره دلم واسش سوخت...
رسیدم بیمارستان و رفتم پیش جیمین
جیمین:
سلام یین، چی شد...
کُتم رو در آوردم و نشستم...
یین:
بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم در خونشو زدم ، در رو یکم با تاخیر باز کرد، قیافش خیلی افسرده به نظر میرسید، ازش آدرس پرسیدم گفتش و در رو بستم، پاهاش زخم بود و دستاش و صورت هم همینطور....
به جیمین نگاه کردم واقعا تعجب کرده بود....چشاش از حدقه زده بود بیرون...
یین:
جیمین خوبی؟
جیمین:
چطور آخه میتونم خوب باشم، ا.ت چه بلایی سر خودت آوردی...دلم میخواد بغلش کنم😢
خیلی ناراحت بود جیمین
حداقل کامنت بزاااار🤦♀️🗿🥺
رفتم بالا...*در زدن* اومدم داخل
جیمین:
سلام
یین:
سلام، چطوری
جیمین:
من خوبم
یین:
جاییت که درد نمیکنه؟
جیمین:
نه نه من خوبم
نشستم کنارش...
جیمین:
خب قشنگ بگو اونجا چه خبر بود.
یین:
عمارت سیاه و ترکیده بود، قشنگ میشد فهمید که اونجا بیب ترکیده، خونه های همسایه هم از بقلش سیاه شده بود، یه همسایه ای بود که خونه ی اونم باهاش سیاه شده بود ولی خراب نشده بود، معلوم بود نقل مکان کرده، داخل عمارت هم کلی پلیس بودن، در و دیوار هارو قشنگ مو به مو چک میکردن، روی زمین، تفنگ و شیشه خورده میدیدم....شاید همون محفظه بوده، روی در و دیوار ها قرمز بود.
جیمین:
یین
یین:
بله؟
جیمین:
فردا میتونی به این آدرس بری؟
یین:
برای چی؟
جیمین:
خونه ی ا.ته
یین:
آها، باشه
جیمین:
چند روز از اون موقع ای که من رو از اون جا آوردی میگذره؟
یین:
امممم چهار روز...
جیمین:
اها
"پرش زمانی به دو روز بعد ،شب"
جیمین:
خواهش میکنم رفتی اونجا بگو حالش چطور بود...
یین:
باشه باشه اینقدر به خودت فشار نیار، میرم
جیمین:
برنامه رو مرور میکنیم...
یین:
جیمین نمیخواد از بس گفتی حفظ شدم، یه کار کوچولو عه....خدافظ
جیمین:
خب یه لحظه صبر کن.....باش خدافظ...
ویو یین
رفتم به اون آدرسی که جیمین گفته بود، وسط های راه بودم که هوا بارونی شد، رفتم و رسیدم، ماشین رو یه پارک کردم...
رفتم سمت اون خونه ای که گفته بود، با بدبختی پیداش کردم، خودم رو نگران جلوه دادم و رفتم در زدم...
بعد دو سه دقیقه در رو باز کرد...
یین:
س..سلام....
زبونم بند اومده بود، دختره همونی که جیمین میگفت بود؟؟یعنی ا.ت؟؟
خیلی افسرده بود، یه شلوارک پوشیده بود با یه جوراب ساق بلند، پاهاش رو چسب زخم زده بود، پاهاش زخم بود، دستاش هم همینطور...
ا.ت:
بله...کاری داشتین؟
یین:
ب..بله، ببخشید من تازه به اینجا اومدم، گم شدم، میتونید بگید پارک .... کجاست؟
ا.ت:
بله پارک.... آدرسش.........هست.
یین:
م..ممنون
رفتم، داشتم به اون جهتی که گفت میرفتم که شک نکنه. بعد از اینکه در خونشو بست رفتم سمت ماشینم و راه افتادم، وای دختره چه قدر افسرده بود، حس میکنم به خاطر اتفاقی هست که واسش افتاده بود، بیچاره دلم واسش سوخت...
رسیدم بیمارستان و رفتم پیش جیمین
جیمین:
سلام یین، چی شد...
کُتم رو در آوردم و نشستم...
یین:
بعد از اینکه ماشین رو پارک کردم در خونشو زدم ، در رو یکم با تاخیر باز کرد، قیافش خیلی افسرده به نظر میرسید، ازش آدرس پرسیدم گفتش و در رو بستم، پاهاش زخم بود و دستاش و صورت هم همینطور....
به جیمین نگاه کردم واقعا تعجب کرده بود....چشاش از حدقه زده بود بیرون...
یین:
جیمین خوبی؟
جیمین:
چطور آخه میتونم خوب باشم، ا.ت چه بلایی سر خودت آوردی...دلم میخواد بغلش کنم😢
خیلی ناراحت بود جیمین
حداقل کامنت بزاااار🤦♀️🗿🥺
۲۲.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.