عشق درسایه سلطنت پارت 180
ابرو بالا انداختم و مشغول خوردن شدم و گفتم
مری: من که چنین چیزی سراغ ندارم. مریضی باعث میشه آدما زیاد بخوابن که تصور میکنن راحته...
خنده ریز مردونه ای کرد و گفت
تهیونگ: نه.. واقعا راحت بود. خیلی راحت...
منظورش چیه؟سر بلند کردم و نگاش کردم ولی نگام نکرد و به لیوانش خیره بود..منم دیگه چیزی نگفتم..
نوشیدنیش رو خورد و چند دقیقه بعدم بلند شد که بره اصلا به روی مبارک نیاوردم و به خوردنم ادامه دادم که وایستاد و نگام کرد و گفت
تهیونگ: یه موقع پانشیااا.. راحت باش..
لبخند شیطونی زدم و گفتم
مری: راحتم..
لبخندی بهم زد و انگشت اشاره اش رو بالا آورد و خواست چیزی بگه که لورای کثا*فت رو دیدم که از دور نزدیک میشد..
اومد جلوی تهیونگ و تعظیم جانانه ای کرد و با لبخند
گفت
لورا : امروز حال سرورمون چطوره؟ امشب به من اجازه شرف یابی میدین تا کمی سرحالتون بیارم؟؟
تهیونگ نگاهش رو روی لورا کشید و یه کم نگاش کرد و بعد نگاهی به من انداخت و انگشت اشاره اش رو پایین آورد و به لورا نگاه کرد و گفت
تهیونگ: البته.. فكر خوبيه...
و نگاهی کوتاه به من انداخت و رفت..لورا هم با لبخند پیروزمندانه ای ورندازم کرد و تعظیمی کرد و رفت..
اشک تو چشمم حلقه زد..با خشم ظرف روی میز رو پرت کردم زمین خدمتکار سریع اومد و گفت
خدمتکار : بانوی من چی شد؟
پردرد چشمام رو روی هم فشار دادم و بلند شدم و از سالن
زدم بیرون رفتم ته باغ.. ته باغ به حوضچه کوچیک با یه مجسمه فرشته وسطش داشت و من بی نهایت اینجا رو دوس داشتم..
منطقه ای بود که هیچ کس رفت و آمدی ازش نداشت و یه جورایی منطقه فراموش شده قصر انگلستان بود ولی برای من خاص و آرامشبخش بود..
نشستم و به درختی تکیه دادم و اجازه دادم اشکام بچکه تا اروم بشم..هه لورا امشب قرار بود تو اتاق تهیونگ باشه و سرحالش بیاره چشمام رو بستم...
خدایااا.. چرا نمیتونم تهیونگ رو برای خودم حفظ کنم؟
چشمای قهوهایش توی ذهنم نقش بست.. بو*سه های
گرمش.. توجه های شیرینش بی اختیار انگار که داشتم پازلی رو میچیدم وقایع رو از اون روز کنار هم گذاشتم
اون روز اون روزی که اختیارش رو از دست داده بود و پر عطش و گرم میبو*سیدم..اون فرار از بین جمعیت سمت من اومدن.. با بانوم کار دارم اون خشمش سر قضیه سوء قصد.. حال بدش تو دشمنم نیستی. بانوی قصرم چیزی تو وجودم درخشید و پازلم کامل شد.. تهیونگ به من کشش داشت..
من میتونستم از خود بیخودش کنم میتونستم نگرانش کنم میتونستم هواییش کنم. میتونستم.. خیلی راحت نمیدونم اسمش رو چی بذارم. فقط میدونم میتونم اینکار رو بکنم..
لبخند باریکی از کشفم روی لبم اومد و بلند شدم.. لبخندم عمیق تر شد و سمت اتاقم راه افتادم امشب شب مهمی برام بود. خیلی مهم..
برگه و قلمی برداشتم و نامه ای نوشتم و دادم به ژاکلین که بده به تهیونگ..
مری: من که چنین چیزی سراغ ندارم. مریضی باعث میشه آدما زیاد بخوابن که تصور میکنن راحته...
خنده ریز مردونه ای کرد و گفت
تهیونگ: نه.. واقعا راحت بود. خیلی راحت...
منظورش چیه؟سر بلند کردم و نگاش کردم ولی نگام نکرد و به لیوانش خیره بود..منم دیگه چیزی نگفتم..
نوشیدنیش رو خورد و چند دقیقه بعدم بلند شد که بره اصلا به روی مبارک نیاوردم و به خوردنم ادامه دادم که وایستاد و نگام کرد و گفت
تهیونگ: یه موقع پانشیااا.. راحت باش..
لبخند شیطونی زدم و گفتم
مری: راحتم..
لبخندی بهم زد و انگشت اشاره اش رو بالا آورد و خواست چیزی بگه که لورای کثا*فت رو دیدم که از دور نزدیک میشد..
اومد جلوی تهیونگ و تعظیم جانانه ای کرد و با لبخند
گفت
لورا : امروز حال سرورمون چطوره؟ امشب به من اجازه شرف یابی میدین تا کمی سرحالتون بیارم؟؟
تهیونگ نگاهش رو روی لورا کشید و یه کم نگاش کرد و بعد نگاهی به من انداخت و انگشت اشاره اش رو پایین آورد و به لورا نگاه کرد و گفت
تهیونگ: البته.. فكر خوبيه...
و نگاهی کوتاه به من انداخت و رفت..لورا هم با لبخند پیروزمندانه ای ورندازم کرد و تعظیمی کرد و رفت..
اشک تو چشمم حلقه زد..با خشم ظرف روی میز رو پرت کردم زمین خدمتکار سریع اومد و گفت
خدمتکار : بانوی من چی شد؟
پردرد چشمام رو روی هم فشار دادم و بلند شدم و از سالن
زدم بیرون رفتم ته باغ.. ته باغ به حوضچه کوچیک با یه مجسمه فرشته وسطش داشت و من بی نهایت اینجا رو دوس داشتم..
منطقه ای بود که هیچ کس رفت و آمدی ازش نداشت و یه جورایی منطقه فراموش شده قصر انگلستان بود ولی برای من خاص و آرامشبخش بود..
نشستم و به درختی تکیه دادم و اجازه دادم اشکام بچکه تا اروم بشم..هه لورا امشب قرار بود تو اتاق تهیونگ باشه و سرحالش بیاره چشمام رو بستم...
خدایااا.. چرا نمیتونم تهیونگ رو برای خودم حفظ کنم؟
چشمای قهوهایش توی ذهنم نقش بست.. بو*سه های
گرمش.. توجه های شیرینش بی اختیار انگار که داشتم پازلی رو میچیدم وقایع رو از اون روز کنار هم گذاشتم
اون روز اون روزی که اختیارش رو از دست داده بود و پر عطش و گرم میبو*سیدم..اون فرار از بین جمعیت سمت من اومدن.. با بانوم کار دارم اون خشمش سر قضیه سوء قصد.. حال بدش تو دشمنم نیستی. بانوی قصرم چیزی تو وجودم درخشید و پازلم کامل شد.. تهیونگ به من کشش داشت..
من میتونستم از خود بیخودش کنم میتونستم نگرانش کنم میتونستم هواییش کنم. میتونستم.. خیلی راحت نمیدونم اسمش رو چی بذارم. فقط میدونم میتونم اینکار رو بکنم..
لبخند باریکی از کشفم روی لبم اومد و بلند شدم.. لبخندم عمیق تر شد و سمت اتاقم راه افتادم امشب شب مهمی برام بود. خیلی مهم..
برگه و قلمی برداشتم و نامه ای نوشتم و دادم به ژاکلین که بده به تهیونگ..
۲۲.۷k
۱۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.