Bf+f
Bf+f
Part⁴
کیم:خب دخترم بیا بریم و شما هم دوست داری با ما بیای؟
جیمین:خیر مزاحمتون نمیشم فعلا میرم خونه خودم سوزی شمارمو داری دیگه؟
سوزی:آره دارم فعلا خداحافظ
جیمین با لبخند از پیش اونا رفت
کیم:میدونی چقدر منتظر بودیم بیای در خونه رو بزنی بگی سلام من اومدم ولی تاالان کجا بودی؟
سوزی:واقعا عذر میخوام من واقعامتاسفم ولی اینکه کجا بودم داستانش طولانیه بیا خودمون رو اذیت نکنیم و الان...بریم پیش مامان
کیم:خب میدونیییی اون وقتی...وقتی فهمید...که تو نیستی...سوزی من...متاسفم
سوزی:چی؟اون کجاست بابا اون کجاست بهت میگم الان بعد ۴ سال برگشتم و تو داری بهم میگی اون اینجا نیست داری بهم میگی الان بجای ملاقات خودش برم ملاقات قبرش؟
کیم:سوزی خب اون درخواست خودش بود اون بهم گفت...گفت که نمیخواد دیگه بدون وجود تو زندگی کنه و خودش رگشو زد
سوزی با شنیدن این حرف عملا غم و ناراحتی رو حس کرد هیچوقت فکر نمیکرد مادرش بخواد خودکشی کنه درواقع بخواد خودشو بخاطر نبود بچش بکشه همونجا روی زمین افتاد اهمیت نمیدادکه کیا دارن میبیننش فقط با اعماق وجود گریه میکرد
یکم بعد خودشو توی ماشین دید نمیدونست چجوری ولی خب الان اونجا بود پدرش نبود و وقتی راننده رو دید فهمیده دارن میرن خونه خودشون
نفش راحتی کشید ولی با یادآوری اتفاقات اخیر دوباره بغضش گرفت خودش رو مقصر میدونست که مادرش نیست راننده داشت دور میزد که سوزی شروع کرد
سکزی:اهم ببخشید میشه منو ببرید قبرستان؟
راننده با تعجب بهش نگاه کرد که سوزی دوباره گفت
سوزی:میخوام برم پیش مادرم خانم کیم کیم هانا
راننده:ببخشید خانم ولی پدرتون گفتن ببرمتون خونه و اسرار شما برای رفتن به قبرستون رو قبول نکنم
سوزی با خودش گفت هنوز هیچی نشده پدرش داره رئیس بازی در میاره حالا بعدا رو ببین پس چیزی نگفت و سرش رو به صندلی تکیه داد
●فردا صبح●
سوزی بهتر بود ولی پدرش رو ندیده بود از دیشب. از توی تختش بلند شد و به سمت حمام رفت و یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفته اومد بیرون اون همیشه آنقدر کوتاه دوش نمیگرفت ولی الان اصلا حسش نبود پس سریع داستان رو جمع کرد به سمت میز رفت و روتین پوستش رو انجام داد انگار نه انگار مامانش مرده و عثمان ولش کرده داشت مساک روی صورتش رو برمیداشت که گوشیش زنگ خورد
سوزی:سلام جیمین خوبی؟
جیمین:مرسی تو خوبی؟میگم میای بریم بیرون تصمیم دارم باهم صمیمی بشیم
سوزی:باشه کجا و ساعت چند
جیمین:واقعا عذر میخوام که اینجوری گفتم ایده ای نداشتم کهباید چجوری میگفتم
سوزی:اشکال نداره
جیمین:خب ساعت ۶ کافه دم خونت خوبه؟
سوزی:اره خوبه فعلا
جیمین:فعلا میبینمت
سوزی بعد لز اون به پایین رفت و پدرش رو دید که داره صبحونه میخوره
سوزی:صبج بخیر بابا
کیم:صبح بخیر
سوزی:بابا من دیروز یه خونه گرفتمو اونجا راحتترم اگه میشه اونجا زندگی کنم
کیم:ولی...باشه عزیزم هرجور راحتی(از این باباها>>>>>)
سوزی با لبخند به پدرش نگاه کرد و مشغول خوردن صبحونه شد و بعد از تمام شدنش به خدمتکارها کمک کرد میز رو جمع کنن و بعد به سمت اتاقش رفت و وسایل ضروری رو برداشت و با تاکسی به خونش رفت
●ساعت ۶●
سوزی یه دامن خردلی با بلیز سفید و روش اورکت خردلی ستش با دامن رو پوشیده بود و توی کافه منتظر جیمین بود
جیمین وارد شد و سوزی دست تکون داد تا جیمین به سمتش بره
سوزی:سلام جیمین
جیمین:سلام پیش پدرت خوش میگذره
سوزی:والا چی بگم دیشب فهمیدم وقتی پیش عثمان بودم اون خودکشی کرده
جیمین:او متاسفم حالا چی میخوری
سوزی:من یه آیس لاته با چیز کیک(ترکیب این دوتا بهشته)
جیمین:باشه منم پس یه هات چاکلت و کیک روز میخوام
و جیمین به سما پیشخوان رفت تا سفارش بده
خبببب خدایی خیلی نوشتم حمایت کنید و حال کنید چه ادمینی دارید
میریم سراغ اصل مطلب
من فردا امتحان علوم کوفتی دارم و خیلی سخته منم از اول سال علوم ضعیف بود فکر کن ترم یک کارنامه همه بالای ۱۹ یه علوم ۱۸.۵ بود آره دیگه برای هیمن باید خیلی بخونم
از آلام تا فردا حدودا ساعت های ۶ و۷ آنلاین نیستم و اگر شما لایکا رو بیشتر از ۸تا بکنید دوتا پارت میریم و اگر کمتر یدونه پس فعلا خداحافظ🤧
Part⁴
کیم:خب دخترم بیا بریم و شما هم دوست داری با ما بیای؟
جیمین:خیر مزاحمتون نمیشم فعلا میرم خونه خودم سوزی شمارمو داری دیگه؟
سوزی:آره دارم فعلا خداحافظ
جیمین با لبخند از پیش اونا رفت
کیم:میدونی چقدر منتظر بودیم بیای در خونه رو بزنی بگی سلام من اومدم ولی تاالان کجا بودی؟
سوزی:واقعا عذر میخوام من واقعامتاسفم ولی اینکه کجا بودم داستانش طولانیه بیا خودمون رو اذیت نکنیم و الان...بریم پیش مامان
کیم:خب میدونیییی اون وقتی...وقتی فهمید...که تو نیستی...سوزی من...متاسفم
سوزی:چی؟اون کجاست بابا اون کجاست بهت میگم الان بعد ۴ سال برگشتم و تو داری بهم میگی اون اینجا نیست داری بهم میگی الان بجای ملاقات خودش برم ملاقات قبرش؟
کیم:سوزی خب اون درخواست خودش بود اون بهم گفت...گفت که نمیخواد دیگه بدون وجود تو زندگی کنه و خودش رگشو زد
سوزی با شنیدن این حرف عملا غم و ناراحتی رو حس کرد هیچوقت فکر نمیکرد مادرش بخواد خودکشی کنه درواقع بخواد خودشو بخاطر نبود بچش بکشه همونجا روی زمین افتاد اهمیت نمیدادکه کیا دارن میبیننش فقط با اعماق وجود گریه میکرد
یکم بعد خودشو توی ماشین دید نمیدونست چجوری ولی خب الان اونجا بود پدرش نبود و وقتی راننده رو دید فهمیده دارن میرن خونه خودشون
نفش راحتی کشید ولی با یادآوری اتفاقات اخیر دوباره بغضش گرفت خودش رو مقصر میدونست که مادرش نیست راننده داشت دور میزد که سوزی شروع کرد
سکزی:اهم ببخشید میشه منو ببرید قبرستان؟
راننده با تعجب بهش نگاه کرد که سوزی دوباره گفت
سوزی:میخوام برم پیش مادرم خانم کیم کیم هانا
راننده:ببخشید خانم ولی پدرتون گفتن ببرمتون خونه و اسرار شما برای رفتن به قبرستون رو قبول نکنم
سوزی با خودش گفت هنوز هیچی نشده پدرش داره رئیس بازی در میاره حالا بعدا رو ببین پس چیزی نگفت و سرش رو به صندلی تکیه داد
●فردا صبح●
سوزی بهتر بود ولی پدرش رو ندیده بود از دیشب. از توی تختش بلند شد و به سمت حمام رفت و یه دوش ۱۰ دقیقه ای گرفته اومد بیرون اون همیشه آنقدر کوتاه دوش نمیگرفت ولی الان اصلا حسش نبود پس سریع داستان رو جمع کرد به سمت میز رفت و روتین پوستش رو انجام داد انگار نه انگار مامانش مرده و عثمان ولش کرده داشت مساک روی صورتش رو برمیداشت که گوشیش زنگ خورد
سوزی:سلام جیمین خوبی؟
جیمین:مرسی تو خوبی؟میگم میای بریم بیرون تصمیم دارم باهم صمیمی بشیم
سوزی:باشه کجا و ساعت چند
جیمین:واقعا عذر میخوام که اینجوری گفتم ایده ای نداشتم کهباید چجوری میگفتم
سوزی:اشکال نداره
جیمین:خب ساعت ۶ کافه دم خونت خوبه؟
سوزی:اره خوبه فعلا
جیمین:فعلا میبینمت
سوزی بعد لز اون به پایین رفت و پدرش رو دید که داره صبحونه میخوره
سوزی:صبج بخیر بابا
کیم:صبح بخیر
سوزی:بابا من دیروز یه خونه گرفتمو اونجا راحتترم اگه میشه اونجا زندگی کنم
کیم:ولی...باشه عزیزم هرجور راحتی(از این باباها>>>>>)
سوزی با لبخند به پدرش نگاه کرد و مشغول خوردن صبحونه شد و بعد از تمام شدنش به خدمتکارها کمک کرد میز رو جمع کنن و بعد به سمت اتاقش رفت و وسایل ضروری رو برداشت و با تاکسی به خونش رفت
●ساعت ۶●
سوزی یه دامن خردلی با بلیز سفید و روش اورکت خردلی ستش با دامن رو پوشیده بود و توی کافه منتظر جیمین بود
جیمین وارد شد و سوزی دست تکون داد تا جیمین به سمتش بره
سوزی:سلام جیمین
جیمین:سلام پیش پدرت خوش میگذره
سوزی:والا چی بگم دیشب فهمیدم وقتی پیش عثمان بودم اون خودکشی کرده
جیمین:او متاسفم حالا چی میخوری
سوزی:من یه آیس لاته با چیز کیک(ترکیب این دوتا بهشته)
جیمین:باشه منم پس یه هات چاکلت و کیک روز میخوام
و جیمین به سما پیشخوان رفت تا سفارش بده
خبببب خدایی خیلی نوشتم حمایت کنید و حال کنید چه ادمینی دارید
میریم سراغ اصل مطلب
من فردا امتحان علوم کوفتی دارم و خیلی سخته منم از اول سال علوم ضعیف بود فکر کن ترم یک کارنامه همه بالای ۱۹ یه علوم ۱۸.۵ بود آره دیگه برای هیمن باید خیلی بخونم
از آلام تا فردا حدودا ساعت های ۶ و۷ آنلاین نیستم و اگر شما لایکا رو بیشتر از ۸تا بکنید دوتا پارت میریم و اگر کمتر یدونه پس فعلا خداحافظ🤧
۶.۰k
۰۵ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.