پارت۳فیک:🌹ارباب عاشق 🌹
ویوصبح:
چشامو باز کردم بلند شدم و رفتم دستشویی وکارهای مربوطه رو انجام دادم و بعد صورتمو شستم و رفتم آشپز خونه تاصبحونه بخورم .وقتی واردآشپزخونه شدم یه راس رفتم سمت یخچال ومخلفات صبحونه رو برداشتم وچیدم رو میز،ورو صندلی نشستم وداشتم شروع میکردم که بخورم که چشمم به آگهی رو میز افتاد وتازه یادم اومد که امروز قراره برم به این آدرس.
وای خدامن حتما دارم آلزایمر میگیرم،چطوری یادم رف؟
زودصبحونمو خوردم ورفتم اتاق تاحاضر بشم.یه آرایش ملایم کردم وکمدلباس وباز کردم ویه لباس انتخاب کردم(اسلاید۲)وپوشیدم و رفتم سمت اشپز خونه و آگهی رو برداشتم و در خونه رو قفل کردم و زدم بیرون.
یه تاکسی گرفتم و آدرسو به راننده گفتم و حرکت کردیم.یکم استرس داشتم و هر وقت استرس دارم ناخنامو میخورم(مثل من🤭)از شیشه ماشین به بیرون نگا کردم تا استرسم کم بشه.داشتیم از شهر میرفتیم بیرون،از راننده پرسیدم:چرا از شهر رفتیم بیرون؟
گفت:خوب داریم میریم به آدرس دیگه،آدرس بیرون شهره.
با خودم گفتم:خوب چرا بیرون شهر.راستشو بخواین یکم ترسیده بودم ولی خوب به روم نیاوردم باید تا تهش برم.
رسیدیم به ادرس وپول تاکسی رو حساب کردم و همین که برگشتم با یه عمارت زیبا روبه رو شدم.خدایا اینجا بهشته که رو زمینه!
رفتم جلودرکه باز بود و دوتا مرد گنده جلو در بودن،فکر کنم نگهبانی میدادن
خوب بایدهم همچین عمارتی نگهبون داشته باشه.جلوتر رفتم و بهشون گفتم:
-سلام
٪سلام شما؟
-من برای اگهی که دادین مزاحم شدم ،برای شغل خدمت کاری
٪اهان باشه همراه مابیا
-چشم
پشتشون راه افتادم وای چقدر اینجا بادیگارد هس مگه اینجا چه خبره؟همین طوررفتیم سمت عمارت داخلش از بیرونش هم زیباتره.داشتم با همه جا نگا میکردم غافل از اینکه اون بادیگاردی که جلو من داش حرکت میکرد وایساده بود و من با کله خوردم به پشتش.
-آخخخخخ،وای ببخشیددد
٪مگه کوری؟
-ببخشید
یه خانمی از اشپز خونه اومد بیرون،به نظر مهربون میومد اومد نزدیک تر و پرسید:
*چیزی شده؟
٪این دختر برای کاراومده تحویل شما
*باشه شمابرین،خوب پس تو برا اون اگهی اومدی دخترم!
همین که گف دخترم یاد مامانم افتادم خدا چه خانم مهربونی!
*دخترم کجایی؟
-هیچ جا،سلام من ات هستم
*سلام منم آجوما هستم بزرگترین خدمتکار اینجا،خوب برای اینکه تو اینجا خدمتکار بشی باید ارباب اینجا تاییدت کنه باشه؟
-ارباب؟
*آره ارباب این عمارت حالا پشت سرم بیا تا ببرمت پیش ارباب
-چشم.
پشت اجوما راه افتادم و از پله های زیاد بالا رفتیم و اتاق های زیادی اونجا بود ولی اجوما در یک اتاقی که درش نیمه باز بود زدویه نفر با لحن سردی گف:بیا تو
اجوما و من رفتیم داخل وهمین که وارد شدم ....
خوب خوب امیدوارم خوشتون بیاد،ولی برای پارت بعد شرط میزارم و شرط پارت بعدی ۸تا لایکه برسونین تا بذارم😘
چشامو باز کردم بلند شدم و رفتم دستشویی وکارهای مربوطه رو انجام دادم و بعد صورتمو شستم و رفتم آشپز خونه تاصبحونه بخورم .وقتی واردآشپزخونه شدم یه راس رفتم سمت یخچال ومخلفات صبحونه رو برداشتم وچیدم رو میز،ورو صندلی نشستم وداشتم شروع میکردم که بخورم که چشمم به آگهی رو میز افتاد وتازه یادم اومد که امروز قراره برم به این آدرس.
وای خدامن حتما دارم آلزایمر میگیرم،چطوری یادم رف؟
زودصبحونمو خوردم ورفتم اتاق تاحاضر بشم.یه آرایش ملایم کردم وکمدلباس وباز کردم ویه لباس انتخاب کردم(اسلاید۲)وپوشیدم و رفتم سمت اشپز خونه و آگهی رو برداشتم و در خونه رو قفل کردم و زدم بیرون.
یه تاکسی گرفتم و آدرسو به راننده گفتم و حرکت کردیم.یکم استرس داشتم و هر وقت استرس دارم ناخنامو میخورم(مثل من🤭)از شیشه ماشین به بیرون نگا کردم تا استرسم کم بشه.داشتیم از شهر میرفتیم بیرون،از راننده پرسیدم:چرا از شهر رفتیم بیرون؟
گفت:خوب داریم میریم به آدرس دیگه،آدرس بیرون شهره.
با خودم گفتم:خوب چرا بیرون شهر.راستشو بخواین یکم ترسیده بودم ولی خوب به روم نیاوردم باید تا تهش برم.
رسیدیم به ادرس وپول تاکسی رو حساب کردم و همین که برگشتم با یه عمارت زیبا روبه رو شدم.خدایا اینجا بهشته که رو زمینه!
رفتم جلودرکه باز بود و دوتا مرد گنده جلو در بودن،فکر کنم نگهبانی میدادن
خوب بایدهم همچین عمارتی نگهبون داشته باشه.جلوتر رفتم و بهشون گفتم:
-سلام
٪سلام شما؟
-من برای اگهی که دادین مزاحم شدم ،برای شغل خدمت کاری
٪اهان باشه همراه مابیا
-چشم
پشتشون راه افتادم وای چقدر اینجا بادیگارد هس مگه اینجا چه خبره؟همین طوررفتیم سمت عمارت داخلش از بیرونش هم زیباتره.داشتم با همه جا نگا میکردم غافل از اینکه اون بادیگاردی که جلو من داش حرکت میکرد وایساده بود و من با کله خوردم به پشتش.
-آخخخخخ،وای ببخشیددد
٪مگه کوری؟
-ببخشید
یه خانمی از اشپز خونه اومد بیرون،به نظر مهربون میومد اومد نزدیک تر و پرسید:
*چیزی شده؟
٪این دختر برای کاراومده تحویل شما
*باشه شمابرین،خوب پس تو برا اون اگهی اومدی دخترم!
همین که گف دخترم یاد مامانم افتادم خدا چه خانم مهربونی!
*دخترم کجایی؟
-هیچ جا،سلام من ات هستم
*سلام منم آجوما هستم بزرگترین خدمتکار اینجا،خوب برای اینکه تو اینجا خدمتکار بشی باید ارباب اینجا تاییدت کنه باشه؟
-ارباب؟
*آره ارباب این عمارت حالا پشت سرم بیا تا ببرمت پیش ارباب
-چشم.
پشت اجوما راه افتادم و از پله های زیاد بالا رفتیم و اتاق های زیادی اونجا بود ولی اجوما در یک اتاقی که درش نیمه باز بود زدویه نفر با لحن سردی گف:بیا تو
اجوما و من رفتیم داخل وهمین که وارد شدم ....
خوب خوب امیدوارم خوشتون بیاد،ولی برای پارت بعد شرط میزارم و شرط پارت بعدی ۸تا لایکه برسونین تا بذارم😘
۳.۴k
۰۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.