فیک لحظه پارت۴(سال ۱۹۳۰)
میتونم تو رو به یه شام دعوت کنم؟
-البته!...
وقتی که شب شد سر میز نشستن..
-مطمئن باشم این گوشت انسان نیست؟
_آره، چرا باید این کارو کنم؟
-من بهت اعتماد دارم ، امیدوارم اشتباه نکنم..
_خیالت راحت!...
سر میزغذاخوری نشستن...
بعد از کلی حرف زدن درباره زندگی و خودشون
شب شد همون موقعی که نباید کسی جئون رو تو اون زمان میدید...
سعی کرد پسره رو از خودش دور کنه و به بهانه ای اونو برد اتاق بالا و خب.. اونم قانع شد حتی ذره ای از رفتارش نگران نشد!!
از پله ها سریع اومد پایین، کلید اون اتاق مخفی توی زیر زمین و از جیبش در آورد و وارد اونجا شد..
نفس نفس میزد واقعا حالش خوب نبود اون یه بیماری خاص داشت که حتی علاجی واسه اون نبود، هر شب توی اون حالت عذاب میکشید...
صدایی تویگوشش اونو تهدید به مرگ میکرد!!...
حدود یه ساعت توی این حالت بود سعی میکرد خودشو آروم کنه میخواست اتاق مخفی بیاد بیرون (تو حالت توهم)...
جئون معشوقه اش رو وقتی دید که کیس میگیره البته با یکی دیگه!!
اون شوکه شده بود نمیتونست چیزی که جلوی چشاش هست رو باور کنه!..
_یعنی همه اینا دروغ بود؟
اون عشقی که بهش دادم، اون همه حرفایی که بهش گفتم، اون همه نگرانی؟ یعنی یعنی!!...(با گریه میگفت)
رفت اتاق مخصوص خودش!
_خب چطوری؟
بزار همه چیزو واست توضیح بدم اونجوری که فکر میکنی نیست قسم میخورم!..
_ ولی تو بهم قول داده بودی ، خط قرمز من خیانت هس!
پسره با شنیدن این حرف دستاش شروع به لرزیدن کرد
_مهم نیس تو چه حالتی هستی ، آدما لایق مرگ هستن اونا با اذیت کردن دیگران باید تاوان کارای خودشونو پس بدن، البته من قرار نیس تو رو همین الان بکشم میخوام تا آخر عمر زندانیت کنم که فقط برای من باشی! به تو حق انتخاب دادم حالا که لیاقتشو نداشتی پس بهتره باهات مث یه حیوون خونگی رفتار کنم!
...
به زور اونو میکشید و اونو برد به اتاق مخفی
_ خب اینجا جاییه که قراره تا آخرش با من زندگی کنی فقط با من و بدون هیچ کسی دیگه ای!!
اون رو صندلی نشوند و با طناب محکم بست یه چسب به دهنش زد !!
_ حال میکنی نه؟ من خیلی لذت میبرم...
تو کاری کردی که من هیچوقت نمیخواستم باهات بکنم، قراره خیلی اذیت بشیعزیزم!!
...
خب من یه چیزی واستون میگم اون تو خیالات خودش پسره رو در حال کیس دید پسره کاملا بی گناه بود و فقط قربانی توهمات یه قاتل شده بود!..، پسره بار ها به عشقش اعتراف کرده و قول داده بود خیانت نکنه..!
_ شب اول میخوام اینجا رو قفل کنم بدون هیچ آب و غذایی اینجا بمونی و بدونی انتقام یه آدم کینه ای چطوریه...
پسره از شدت درد فقط گریه میکرد، دهنشو بسته بود و حتی التماس هم نمیتونست بکنه...
وقتی شب رسید..
در اتاق رو باز کرد
_ سلاااااام
پسره خوابیده بود !..
-البته!...
وقتی که شب شد سر میز نشستن..
-مطمئن باشم این گوشت انسان نیست؟
_آره، چرا باید این کارو کنم؟
-من بهت اعتماد دارم ، امیدوارم اشتباه نکنم..
_خیالت راحت!...
سر میزغذاخوری نشستن...
بعد از کلی حرف زدن درباره زندگی و خودشون
شب شد همون موقعی که نباید کسی جئون رو تو اون زمان میدید...
سعی کرد پسره رو از خودش دور کنه و به بهانه ای اونو برد اتاق بالا و خب.. اونم قانع شد حتی ذره ای از رفتارش نگران نشد!!
از پله ها سریع اومد پایین، کلید اون اتاق مخفی توی زیر زمین و از جیبش در آورد و وارد اونجا شد..
نفس نفس میزد واقعا حالش خوب نبود اون یه بیماری خاص داشت که حتی علاجی واسه اون نبود، هر شب توی اون حالت عذاب میکشید...
صدایی تویگوشش اونو تهدید به مرگ میکرد!!...
حدود یه ساعت توی این حالت بود سعی میکرد خودشو آروم کنه میخواست اتاق مخفی بیاد بیرون (تو حالت توهم)...
جئون معشوقه اش رو وقتی دید که کیس میگیره البته با یکی دیگه!!
اون شوکه شده بود نمیتونست چیزی که جلوی چشاش هست رو باور کنه!..
_یعنی همه اینا دروغ بود؟
اون عشقی که بهش دادم، اون همه حرفایی که بهش گفتم، اون همه نگرانی؟ یعنی یعنی!!...(با گریه میگفت)
رفت اتاق مخصوص خودش!
_خب چطوری؟
بزار همه چیزو واست توضیح بدم اونجوری که فکر میکنی نیست قسم میخورم!..
_ ولی تو بهم قول داده بودی ، خط قرمز من خیانت هس!
پسره با شنیدن این حرف دستاش شروع به لرزیدن کرد
_مهم نیس تو چه حالتی هستی ، آدما لایق مرگ هستن اونا با اذیت کردن دیگران باید تاوان کارای خودشونو پس بدن، البته من قرار نیس تو رو همین الان بکشم میخوام تا آخر عمر زندانیت کنم که فقط برای من باشی! به تو حق انتخاب دادم حالا که لیاقتشو نداشتی پس بهتره باهات مث یه حیوون خونگی رفتار کنم!
...
به زور اونو میکشید و اونو برد به اتاق مخفی
_ خب اینجا جاییه که قراره تا آخرش با من زندگی کنی فقط با من و بدون هیچ کسی دیگه ای!!
اون رو صندلی نشوند و با طناب محکم بست یه چسب به دهنش زد !!
_ حال میکنی نه؟ من خیلی لذت میبرم...
تو کاری کردی که من هیچوقت نمیخواستم باهات بکنم، قراره خیلی اذیت بشیعزیزم!!
...
خب من یه چیزی واستون میگم اون تو خیالات خودش پسره رو در حال کیس دید پسره کاملا بی گناه بود و فقط قربانی توهمات یه قاتل شده بود!..، پسره بار ها به عشقش اعتراف کرده و قول داده بود خیانت نکنه..!
_ شب اول میخوام اینجا رو قفل کنم بدون هیچ آب و غذایی اینجا بمونی و بدونی انتقام یه آدم کینه ای چطوریه...
پسره از شدت درد فقط گریه میکرد، دهنشو بسته بود و حتی التماس هم نمیتونست بکنه...
وقتی شب رسید..
در اتاق رو باز کرد
_ سلاااااام
پسره خوابیده بود !..
۴.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.