****** to love 𖨆 2
گوشی رو جواب دادم دایون بود
+الو؟
_کجایی؟ هوسوک نگرانته
ذهن یونینگ :
هه حتی نمیتونه بگه من نگرانتم "هوسوک نگرانته "
+ دارم میام تو راهم
از دید هوسوک:
یونینگ چرا اونجوری حرف میزد؟ من واقعا دوسش دارم ( به عنوان برادر) ذهنم خیلی درگیر بود سوار ماشین شدم زنگ زدم به دایون
مکالمه :
× الو دایون
_بله؟
×یونینگ اومده؟
_نه مگه پیش تو نیست؟
× نه بهش زنگ میزنی؟
_چرا خودت بهش زنگ نمیزنی؟
× من الان پشت فرمون...
_الو.. الو.. فک کنم قطع شد
یونینگ : چند دیقه بعد از اینکه دایون زنگ زد دوباره ی شماره ی ناشناس دیگه بود
+بله؟
&شما جناب جانگ هوسوک رو میشناسین؟
+بله چطور؟
&ایشون تصادف کردن
+چ.. چی؟ الان کجا باید بیام؟
&******
یونینگ: حس میکردم نمیتونم راه برم گلوم میسوخت نزدیک بود گریم بگیره بالاخره رسیدم بیمارستان اونجا اونیا رو دیدم ( سانا _ دایون)
+ دایون سانا
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
+ پرستار به من زنگ زد گفت بیام
= چطور روت میشه تو چشای ما نگاه کنی
+ چ.. چی؟
_هوسوک بخاطر تو تصادف کرد دختره ی هرزه
+ نه چرا اینو میگی؟
= حقیقت محضه هوسوک فهمید تو هنوز نیومدی خونه برای همین حول شد و تصادف کرد.... اگه اون چیزیش بشه تقصیر توعه
+ولی اونی
( عزیزان اونی به خواهر بزرگ تر میگن)
_ چطور جرعت میکنی به ما بگی اونی تو دیگه خواهری نداری
از دید دایون:
سوزش بدی رو صورتم حس کردم اون الان به من سیلی زد؟
+ از جلوی چشام گمشو ( با داد)
( اینا الان دم در بیمارستانن)
=دختره ی یتیم ما بهت لطف کردیم که میتونستی با مد زندگی کنی اگه ما نبودیم کی میخواست ازت مراقبت کنه؟
از دید سانا: یونینگ یقمو گرفت و پرتم کرد اونور
+ دوباره تکرار نمیکنم از جلوی چشم گم شو
یونینگ : الان وقت نداشتم به اونا فکر کنم دوییدم تو بیمارستان
+ ببخشید آقای جانگ کجا هستن؟
& فعلا توی اتاق عمل هستن
یونینگ خیلی سریع دویید به سمت اتاق عمل دکتر از اتاق اومد بیرون
+ دکتر سلام ببخشید چیشد؟
^ شما همراه آقای جانگ هستین؟
+ بله
^کیشون میشید؟
+ خ....خواهرشون
^ایشون رفتن تو کما
یونینگ :
دکتر رفت پاهام شل شده بود دیدم یکی از اتاق اومد بیرون
+ ببخشید
&( علامت بر ستارا و پرسنل همینه کلا) بله؟
+ میتونم ببینمشون؟
&بله
+ ممنونم
سریع دوییدم سمت اتاق بدن هوسوک هیونگ بدون جون رو تخت بود بغضم شکست
+ هق.... هو... هوبی هیونگ؟ هق... می.... میشه بیدار شی؟ من..... من نمیخوام تنها باشم. هق.... میشه بیدار شی بقلم کنی؟ بهم بگی همه چی درست میشه؟ یا بزنیم هق برام... برام مهم نیست چیکار میکنی فقط پاشو لطفا.... اگه... اگه پاشی بقلت میکنم.... هق.... یا..... یادته دوست داشتی بقلت کنم؟ ...... اگه پاشی بقلت میکنم... راس میگم.....
( عزیزان بابت اینجا ببخشید خیلی بچه گونه شد ادمین رفته بود تو نقش)
راوی : یونینگ سرشو گذاشت رو سینه ی هوسوک و به خواب رفت
( دو ماه بعد )
دیگه تصمیم خودشو گرفته بود زندگی به درد نمیخورد نه مدرسه نه خونه هوسوکم...... هنوز... هنوز تو کما بود....
~The end~
~Minjennie~
+الو؟
_کجایی؟ هوسوک نگرانته
ذهن یونینگ :
هه حتی نمیتونه بگه من نگرانتم "هوسوک نگرانته "
+ دارم میام تو راهم
از دید هوسوک:
یونینگ چرا اونجوری حرف میزد؟ من واقعا دوسش دارم ( به عنوان برادر) ذهنم خیلی درگیر بود سوار ماشین شدم زنگ زدم به دایون
مکالمه :
× الو دایون
_بله؟
×یونینگ اومده؟
_نه مگه پیش تو نیست؟
× نه بهش زنگ میزنی؟
_چرا خودت بهش زنگ نمیزنی؟
× من الان پشت فرمون...
_الو.. الو.. فک کنم قطع شد
یونینگ : چند دیقه بعد از اینکه دایون زنگ زد دوباره ی شماره ی ناشناس دیگه بود
+بله؟
&شما جناب جانگ هوسوک رو میشناسین؟
+بله چطور؟
&ایشون تصادف کردن
+چ.. چی؟ الان کجا باید بیام؟
&******
یونینگ: حس میکردم نمیتونم راه برم گلوم میسوخت نزدیک بود گریم بگیره بالاخره رسیدم بیمارستان اونجا اونیا رو دیدم ( سانا _ دایون)
+ دایون سانا
_ تو اینجا چیکار میکنی؟
+ پرستار به من زنگ زد گفت بیام
= چطور روت میشه تو چشای ما نگاه کنی
+ چ.. چی؟
_هوسوک بخاطر تو تصادف کرد دختره ی هرزه
+ نه چرا اینو میگی؟
= حقیقت محضه هوسوک فهمید تو هنوز نیومدی خونه برای همین حول شد و تصادف کرد.... اگه اون چیزیش بشه تقصیر توعه
+ولی اونی
( عزیزان اونی به خواهر بزرگ تر میگن)
_ چطور جرعت میکنی به ما بگی اونی تو دیگه خواهری نداری
از دید دایون:
سوزش بدی رو صورتم حس کردم اون الان به من سیلی زد؟
+ از جلوی چشام گمشو ( با داد)
( اینا الان دم در بیمارستانن)
=دختره ی یتیم ما بهت لطف کردیم که میتونستی با مد زندگی کنی اگه ما نبودیم کی میخواست ازت مراقبت کنه؟
از دید سانا: یونینگ یقمو گرفت و پرتم کرد اونور
+ دوباره تکرار نمیکنم از جلوی چشم گم شو
یونینگ : الان وقت نداشتم به اونا فکر کنم دوییدم تو بیمارستان
+ ببخشید آقای جانگ کجا هستن؟
& فعلا توی اتاق عمل هستن
یونینگ خیلی سریع دویید به سمت اتاق عمل دکتر از اتاق اومد بیرون
+ دکتر سلام ببخشید چیشد؟
^ شما همراه آقای جانگ هستین؟
+ بله
^کیشون میشید؟
+ خ....خواهرشون
^ایشون رفتن تو کما
یونینگ :
دکتر رفت پاهام شل شده بود دیدم یکی از اتاق اومد بیرون
+ ببخشید
&( علامت بر ستارا و پرسنل همینه کلا) بله؟
+ میتونم ببینمشون؟
&بله
+ ممنونم
سریع دوییدم سمت اتاق بدن هوسوک هیونگ بدون جون رو تخت بود بغضم شکست
+ هق.... هو... هوبی هیونگ؟ هق... می.... میشه بیدار شی؟ من..... من نمیخوام تنها باشم. هق.... میشه بیدار شی بقلم کنی؟ بهم بگی همه چی درست میشه؟ یا بزنیم هق برام... برام مهم نیست چیکار میکنی فقط پاشو لطفا.... اگه... اگه پاشی بقلت میکنم.... هق.... یا..... یادته دوست داشتی بقلت کنم؟ ...... اگه پاشی بقلت میکنم... راس میگم.....
( عزیزان بابت اینجا ببخشید خیلی بچه گونه شد ادمین رفته بود تو نقش)
راوی : یونینگ سرشو گذاشت رو سینه ی هوسوک و به خواب رفت
( دو ماه بعد )
دیگه تصمیم خودشو گرفته بود زندگی به درد نمیخورد نه مدرسه نه خونه هوسوکم...... هنوز... هنوز تو کما بود....
~The end~
~Minjennie~
۸۳.۵k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.