جرعت و حقیقت ... part 30
یونا : باباااا * تعجب
بابای یونا : عه اومدید ... دخترم * لبخند
یونا : شما اینجا چی کار میکنید؟ * تعجب
بابای یونا : خب دخترم ... خانوم جئون و پسرشون ... مارو دعوت کردن تا در باره ی موضوعی باهامون حرف بزنن
یونا : خب ؟
بابای یونا : و خب ما ... به این توافق رسیدیم که شما وقتی به سن قانونی رسیدین ازدواج کنین
یونا : واقعا ؟
بابای یونا : آره عزیزم
یونا: اها * شوکه
بابای یونا : خب دیگه کاری ندارید ؟ * لبخند
مامانبزرگ کوک : نه ... برای شام میموندین
بابای یونا : نه دیگه تا الانشم زیاد موندیم ... ما دیگه بریم
و رفت یونا را بغل کرد و خواست بره که
یونا : من کجا بمونم ؟
بابای یونا : همینجا
یونا : چی ؟
بابای یونا : تا وقتی به سن قانونی برسی و ازدواج کنی همین جا میمونی
یونا : اما ... * ناراحت
بابای یونا : بعضی وقتا میایم بهت سر میزنیم اشکال نداره دخترم
و دوباره بغلش کرد و رفت یونا هم رفت تو اتاقش نمی دونست الان باید چی کار کنه
چند ساعتی بود تو اتاقش بود و بیرون نیومده بود که یهو در به صدا در اومد
یونا : بیا تو
کوک : چیزی شده؟
یونا : نه
کوک : مطمئنی ؟
یونا : اوهوم
کوک : دروغ که نمیگی
یونا : خب راستشو بخوای
کوک : خب می شنوم
یونا : نمی دونم چمه نه دوست دارم نه ندارم
کوک : چی ؟ * متعجب
یونا : خب احساس میکنم نمی خوامت
کوک : یعنی چی ؟
یونا : احساس میکنم حسم بهت از بین رفته
کوک : نه
یونا : متاسفم اما هیچ حسی دیگه بهت ندارم
کوک : نه ... داری دروغ میگی * اشک و بغض
یونا : متاسفم کوک * بغض
کوک : متاسف نباش ... تقصیر منه * گریه
یونا : نه نیست
و اشکای کوکو پاک میکنه
یونا : احساس میکنم برات کافی نیستم و به دردت نمی خورم و باهم خوشبخت نمیشیم
کوک رفت یونا را بغل کرد
کوک : همچین حسی نداشته باش تو از هر کسی برام کامل تری
یونا : به نظرت یک یا دوسال صبر کردن برای رسیدن به تو زیاد نیس ؟
کوک : می خوای بگم بندازنش جلو ؟
یونا : اوهوم مثلا یک یا دوماه دیگه
کوک : باشه ... حالا همین جوری تو بغلم بگیر بخوام کوچولو
یونا : باوشه
و به خواب رفتن
لایک : ۱۷
کامنت : ۱۶
ببخشید دیر شد
بابای یونا : عه اومدید ... دخترم * لبخند
یونا : شما اینجا چی کار میکنید؟ * تعجب
بابای یونا : خب دخترم ... خانوم جئون و پسرشون ... مارو دعوت کردن تا در باره ی موضوعی باهامون حرف بزنن
یونا : خب ؟
بابای یونا : و خب ما ... به این توافق رسیدیم که شما وقتی به سن قانونی رسیدین ازدواج کنین
یونا : واقعا ؟
بابای یونا : آره عزیزم
یونا: اها * شوکه
بابای یونا : خب دیگه کاری ندارید ؟ * لبخند
مامانبزرگ کوک : نه ... برای شام میموندین
بابای یونا : نه دیگه تا الانشم زیاد موندیم ... ما دیگه بریم
و رفت یونا را بغل کرد و خواست بره که
یونا : من کجا بمونم ؟
بابای یونا : همینجا
یونا : چی ؟
بابای یونا : تا وقتی به سن قانونی برسی و ازدواج کنی همین جا میمونی
یونا : اما ... * ناراحت
بابای یونا : بعضی وقتا میایم بهت سر میزنیم اشکال نداره دخترم
و دوباره بغلش کرد و رفت یونا هم رفت تو اتاقش نمی دونست الان باید چی کار کنه
چند ساعتی بود تو اتاقش بود و بیرون نیومده بود که یهو در به صدا در اومد
یونا : بیا تو
کوک : چیزی شده؟
یونا : نه
کوک : مطمئنی ؟
یونا : اوهوم
کوک : دروغ که نمیگی
یونا : خب راستشو بخوای
کوک : خب می شنوم
یونا : نمی دونم چمه نه دوست دارم نه ندارم
کوک : چی ؟ * متعجب
یونا : خب احساس میکنم نمی خوامت
کوک : یعنی چی ؟
یونا : احساس میکنم حسم بهت از بین رفته
کوک : نه
یونا : متاسفم اما هیچ حسی دیگه بهت ندارم
کوک : نه ... داری دروغ میگی * اشک و بغض
یونا : متاسفم کوک * بغض
کوک : متاسف نباش ... تقصیر منه * گریه
یونا : نه نیست
و اشکای کوکو پاک میکنه
یونا : احساس میکنم برات کافی نیستم و به دردت نمی خورم و باهم خوشبخت نمیشیم
کوک رفت یونا را بغل کرد
کوک : همچین حسی نداشته باش تو از هر کسی برام کامل تری
یونا : به نظرت یک یا دوسال صبر کردن برای رسیدن به تو زیاد نیس ؟
کوک : می خوای بگم بندازنش جلو ؟
یونا : اوهوم مثلا یک یا دوماه دیگه
کوک : باشه ... حالا همین جوری تو بغلم بگیر بخوام کوچولو
یونا : باوشه
و به خواب رفتن
لایک : ۱۷
کامنت : ۱۶
ببخشید دیر شد
۱۲.۰k
۰۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.