فرشته نجات- پارت⁵:)
"فلش بک فردا"(طی دیروز اتفاق خاصی نیفتاد برا همی فلش بک زدم امروز...:|)
با صدای مامان ک داشت بالا سرم حرف میزد بیدار شدم:+اومااااا،،،تروخداااا، من خوابم میااااد،، یکم دیگه بخوابم:)؟(این دختره ک ع منم سالم ترهههههههلالذاعبغسغزن)
÷نخیییر، پاشو پاشو
+چراااااذدذپژاپ
÷جه هیو...
با ضرب ع تخت بلند شدم:+وای یادم رفت یادم رفت یادم رفففففتتتتتت
÷هنو دو ساعت تا رسیدنش مونده
+عه؟وای خدایا شکرت،،،من برم حموم؟
÷آره فق زود بیا
+باشه:)
حولهمو برداشتم و رفتم تو حموم و یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم،،اومدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم و دنبال لباس مناسب گشتم،، داشتم همینجوری به لباسام نگا میکردم ک دو تیکه انگلیسی مو دیدم (اسلاید²) دوست ندارم پاهام لخت باشن اما اینو دفعه پیش جه هیون برام خریده،،اگه میپوشیدمش خوشحال میشد،، آهههههه بیخیال، همونو برداشتم و پوشیدم،،جلوی آینه وایستادم و خودمو دیدم روی پاهام کلی کبودی و زخم بود،،لعنتی،،،نشستم رو صندلیم و کرم پودرمو برداشتم و زخمامو باهاش پوشوندم،، یکمم قیافه عنیمو درست کردم
"فلش بک فرودگاه"
اینکه پاهام لخت بود خیلی ترسناک بود... سنگینی نگاه مردا رو احساس میکردم...لباسم نصبت ب آدمایی ک اونجا بودن زیاد لخت نبود یا بهتر بگم اصلا لخت نبود،، اما خودم احساس خیلی معذبی داشتم ک یهو نشستن پرواز نیویورک و اعلام کردن...با مامان رفتیم جلوی جایی ک مسافرا میومدن و طولی نکشید ک جه هیون با یه استایل خفن و ماسک اومد(اسلاید³ خوده جه هیون جذابمه:]...)کیفمو روی زمین انداختم و دویدم سمتش ک اونم چمدونشو ول کردو اومد سمتم،، پریدم بغلش و پاهامو دورش حلقه کردم ک یه دور چرخید و محکم منو به خودش فشرد(جه هیون علامتش × عه):×عاااااا ببین کی اینجاااستتتتت هانیه منننننن
بعد از یه دور دیگه تو هوا چرخوندنم گذاشتم زمین و سرمو بوسید:+خیلی دلم برات تنگ شده بووود
×منم خرس عسلیییی
وقتی بعد یه سال دوباره خرس عسلی صدام کرد گریم گرفت دستمو گذاشتم رو چشام و با صدا عر زدم،،، گریه نکردم هااا عرررر زدم،،هر کی ندونه فک میکرد کاپلیم،،،ک برگشتو چمدونشو برداشت
×یاااااا چرا گریه میکنییی نمیگی منم گریم میگیره:))؟
بعدم رفت سمت مامان و بغلش کرد(حوصله اوما گفتن ندارم مامان راحت تره:/...)
اشکامو پاک کردم و رفتم کیفمو ک اون وسط ولو شده بود برداشتم و با مامان و جه هیون رفتیم تو ماشین ک بریم خونه،،،
÷چخبر از شرکت پسر بزرگم؟
×هیچی همون خبرای همیشگی،،،میگم...من نبودم اتفاقی ک نیفتاد؟
مامان به من نگاه کرد و بعد از چند ثانیه لبخند زد:÷نه بابا چه اتفاقی..
بعد یه ربع رسیدیم خونه رفتیم داخل و جه هیون رفت تو اتاق قبلیش:×واااااااوووو اینجا اصن تغییر نکردهه،،خیلی خوبهههه مرصییی
+میرم لباسامو عوض کنم
رفتم تو اتاقم ک لباس عوض کنم
جه هیون ویو
را اون رفت تو اتاقش ک مامان اومد تو اتاقم و درو بست
×چیزی شده؟
*میشینه داستانو تعریف میکنه*
بعد از تموم شدن حرفاش اشک توی چشام جمع شده بود...:×یعنی...ف...فردا..؟
مامان همونجوری ک داشت گریه میکرد با سر تایید کرد
×اومااااا...را اون...را اونِ ما اینکارو نمیکنه...
÷هق اما...
×نه مامان...نمیکنه...اون همچین کاریو نمیکنه...م...من...من نمیزارم ک بکنه(کیو😂😈🥸📿)
هعیییی حوصلم:/ #بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک :)
با صدای مامان ک داشت بالا سرم حرف میزد بیدار شدم:+اومااااا،،،تروخداااا، من خوابم میااااد،، یکم دیگه بخوابم:)؟(این دختره ک ع منم سالم ترهههههههلالذاعبغسغزن)
÷نخیییر، پاشو پاشو
+چراااااذدذپژاپ
÷جه هیو...
با ضرب ع تخت بلند شدم:+وای یادم رفت یادم رفت یادم رفففففتتتتتت
÷هنو دو ساعت تا رسیدنش مونده
+عه؟وای خدایا شکرت،،،من برم حموم؟
÷آره فق زود بیا
+باشه:)
حولهمو برداشتم و رفتم تو حموم و یه دوش بیست دقیقه ای گرفتم،،اومدم بیرون و موهامو سشوار کشیدم و دنبال لباس مناسب گشتم،، داشتم همینجوری به لباسام نگا میکردم ک دو تیکه انگلیسی مو دیدم (اسلاید²) دوست ندارم پاهام لخت باشن اما اینو دفعه پیش جه هیون برام خریده،،اگه میپوشیدمش خوشحال میشد،، آهههههه بیخیال، همونو برداشتم و پوشیدم،،جلوی آینه وایستادم و خودمو دیدم روی پاهام کلی کبودی و زخم بود،،لعنتی،،،نشستم رو صندلیم و کرم پودرمو برداشتم و زخمامو باهاش پوشوندم،، یکمم قیافه عنیمو درست کردم
"فلش بک فرودگاه"
اینکه پاهام لخت بود خیلی ترسناک بود... سنگینی نگاه مردا رو احساس میکردم...لباسم نصبت ب آدمایی ک اونجا بودن زیاد لخت نبود یا بهتر بگم اصلا لخت نبود،، اما خودم احساس خیلی معذبی داشتم ک یهو نشستن پرواز نیویورک و اعلام کردن...با مامان رفتیم جلوی جایی ک مسافرا میومدن و طولی نکشید ک جه هیون با یه استایل خفن و ماسک اومد(اسلاید³ خوده جه هیون جذابمه:]...)کیفمو روی زمین انداختم و دویدم سمتش ک اونم چمدونشو ول کردو اومد سمتم،، پریدم بغلش و پاهامو دورش حلقه کردم ک یه دور چرخید و محکم منو به خودش فشرد(جه هیون علامتش × عه):×عاااااا ببین کی اینجاااستتتتت هانیه منننننن
بعد از یه دور دیگه تو هوا چرخوندنم گذاشتم زمین و سرمو بوسید:+خیلی دلم برات تنگ شده بووود
×منم خرس عسلیییی
وقتی بعد یه سال دوباره خرس عسلی صدام کرد گریم گرفت دستمو گذاشتم رو چشام و با صدا عر زدم،،، گریه نکردم هااا عرررر زدم،،هر کی ندونه فک میکرد کاپلیم،،،ک برگشتو چمدونشو برداشت
×یاااااا چرا گریه میکنییی نمیگی منم گریم میگیره:))؟
بعدم رفت سمت مامان و بغلش کرد(حوصله اوما گفتن ندارم مامان راحت تره:/...)
اشکامو پاک کردم و رفتم کیفمو ک اون وسط ولو شده بود برداشتم و با مامان و جه هیون رفتیم تو ماشین ک بریم خونه،،،
÷چخبر از شرکت پسر بزرگم؟
×هیچی همون خبرای همیشگی،،،میگم...من نبودم اتفاقی ک نیفتاد؟
مامان به من نگاه کرد و بعد از چند ثانیه لبخند زد:÷نه بابا چه اتفاقی..
بعد یه ربع رسیدیم خونه رفتیم داخل و جه هیون رفت تو اتاق قبلیش:×واااااااوووو اینجا اصن تغییر نکردهه،،خیلی خوبهههه مرصییی
+میرم لباسامو عوض کنم
رفتم تو اتاقم ک لباس عوض کنم
جه هیون ویو
را اون رفت تو اتاقش ک مامان اومد تو اتاقم و درو بست
×چیزی شده؟
*میشینه داستانو تعریف میکنه*
بعد از تموم شدن حرفاش اشک توی چشام جمع شده بود...:×یعنی...ف...فردا..؟
مامان همونجوری ک داشت گریه میکرد با سر تایید کرد
×اومااااا...را اون...را اونِ ما اینکارو نمیکنه...
÷هق اما...
×نه مامان...نمیکنه...اون همچین کاریو نمیکنه...م...من...من نمیزارم ک بکنه(کیو😂😈🥸📿)
هعیییی حوصلم:/ #بنگتن_بویز #بی_تی_اس #فیک :)
۱۷.۰k
۲۶ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.