گوجو دو تا بچه داره .. پارت: ۱۰
اندر خانه ****
یوتا: کی بوده؟ فقط بگو کی بوده من خودم*** 🤬😡
مگومی در حالی که داره با چاقو موز خورد میکنه با تهدید گفت: اینو موز رو میبینی چجوری قاچ میکنم ک*** همینطور میبرم 🤗
گوجو با حالت وادا فاک گفت: دوستان اینا بچه های منن شما ها چرا حرص میخورید؟! 🫡🫡
مگومی چاقو رو پرت کرد سمت گوجو، گوجو هم خیلی راحت گرفت ، مگومی گفت:
خاک بر سرت اسکل! پوشک بچه هاتو من عوض کردم ! خونتو من دستمال میکشم ! غذا رو من درست میکنم! بچه هاتو من میبرم حموم ! من بهشون درس یاد میدم ! تو چه گوهی میخوری؟! گمشو از خونه بیرون مرتیکه کثافت !!🤬
گوجو با غرور گفت:
من باهاشون بازی میکنم. 😎
براشون قصه میخونم .
منو بیشتر دوست دارن__
تانیزاکی: نوچ! عمو مگومی رو بیشتر دوست دارم 😎
گوجو پشم هاش که هیچ خودش ریخت به گربه نگاه کرد و گفت: تو منو دوست داری ؟
گربه از روی صندلی بلند شد رفت تو بغل مگومی
مگومی با قیافه ای متکبر گفت: وسایل هاتو جمع کن برو بیرون هیچکس تو رو نمی خواد
لینیا با داد گفت: هیچی بابام نمیشه!! تازه مگومی سان موبایلت رو انداختم تو توالت !!
گوجو با ذوق لینیا رو بغل کرد و گفت : دختر خودمیییبیییی 😘😘😘😘😘
تانیزاکی گفت: بابا؟
گوجو لبخندی زد و گفت: بله؟
تانیزاکی: میخوام اعتراف کنم ...
من .. و لینیا .. نرفته بودیم شهر بازی .. رفته بودیم .. خونه .. گتو .. سان
گوجو خنده از روی لبش محو شد و اصلا هیچی نگفت .
مگومی چشم هاش گرد شد و چاقو رو محکم تو دستش فشار داد
یوتا که خیلی با حالت عصبی به لینیا و تانیزاکی نگاه کرد .
گوجو با عصبانیت گفت: و این ایده رو کی داد ؟!
تانیزاکی چشم هاشو بست و گفت: من ..
گوجو مشتشو گره کرد و از روی صندلی بلند شد و رفت کنار پنجره و دستشو گذاشت رو چشم های خودش و محکم فشار داد .
گوجو زیر لب گفت: یوتا ، مگومی خیلی ممنون میتونید برید
مگومی و یوتا که متوجه شده بودن گوجو چقدر جدی هست سری تکون دادن و رفتن بیرون .
لینیا کنار تانیزاکی وایستاده بود و هر دو سرشون پایین بود و هیچی نگفتن .
گوجو پشتش به بچه ها بود و به بیرون از پنجره نگاه میکرد گفت:
شما دو نفر وقتی به دنیا اومدید مادرتون فوت کرد ، جلو چشمام جون داد ولی من نتونستم کاری کنم .
بعد متوجه شدم لیوان ابی که ازش آب خورده بود داخلش سم آرسنیک بوده .
با تمام غمی که داشتم ، با تمام عصبانیت شما دو تا رو بزرگ کردم .
خیلی برام ارزشمندین ..
خیلی دوستتون دارم ..
هیچکس نبايد دو تا بچه های منو اذیت کنی وگرنه قیچیش میکنم و میندازمش دور
فقط برای اینکه شما دو تا بخندید خیلی تلاش کردم و تا همین الان هم فقط برای شما دو تا لبخند میزنم ...
لینیا
تانیزاکی شما دو تا خیلی برام عزیز هستین
هیچکس نمیتونه شما دو تا رو از من بگیره
هیچکس!!
یوتا: کی بوده؟ فقط بگو کی بوده من خودم*** 🤬😡
مگومی در حالی که داره با چاقو موز خورد میکنه با تهدید گفت: اینو موز رو میبینی چجوری قاچ میکنم ک*** همینطور میبرم 🤗
گوجو با حالت وادا فاک گفت: دوستان اینا بچه های منن شما ها چرا حرص میخورید؟! 🫡🫡
مگومی چاقو رو پرت کرد سمت گوجو، گوجو هم خیلی راحت گرفت ، مگومی گفت:
خاک بر سرت اسکل! پوشک بچه هاتو من عوض کردم ! خونتو من دستمال میکشم ! غذا رو من درست میکنم! بچه هاتو من میبرم حموم ! من بهشون درس یاد میدم ! تو چه گوهی میخوری؟! گمشو از خونه بیرون مرتیکه کثافت !!🤬
گوجو با غرور گفت:
من باهاشون بازی میکنم. 😎
براشون قصه میخونم .
منو بیشتر دوست دارن__
تانیزاکی: نوچ! عمو مگومی رو بیشتر دوست دارم 😎
گوجو پشم هاش که هیچ خودش ریخت به گربه نگاه کرد و گفت: تو منو دوست داری ؟
گربه از روی صندلی بلند شد رفت تو بغل مگومی
مگومی با قیافه ای متکبر گفت: وسایل هاتو جمع کن برو بیرون هیچکس تو رو نمی خواد
لینیا با داد گفت: هیچی بابام نمیشه!! تازه مگومی سان موبایلت رو انداختم تو توالت !!
گوجو با ذوق لینیا رو بغل کرد و گفت : دختر خودمیییبیییی 😘😘😘😘😘
تانیزاکی گفت: بابا؟
گوجو لبخندی زد و گفت: بله؟
تانیزاکی: میخوام اعتراف کنم ...
من .. و لینیا .. نرفته بودیم شهر بازی .. رفته بودیم .. خونه .. گتو .. سان
گوجو خنده از روی لبش محو شد و اصلا هیچی نگفت .
مگومی چشم هاش گرد شد و چاقو رو محکم تو دستش فشار داد
یوتا که خیلی با حالت عصبی به لینیا و تانیزاکی نگاه کرد .
گوجو با عصبانیت گفت: و این ایده رو کی داد ؟!
تانیزاکی چشم هاشو بست و گفت: من ..
گوجو مشتشو گره کرد و از روی صندلی بلند شد و رفت کنار پنجره و دستشو گذاشت رو چشم های خودش و محکم فشار داد .
گوجو زیر لب گفت: یوتا ، مگومی خیلی ممنون میتونید برید
مگومی و یوتا که متوجه شده بودن گوجو چقدر جدی هست سری تکون دادن و رفتن بیرون .
لینیا کنار تانیزاکی وایستاده بود و هر دو سرشون پایین بود و هیچی نگفتن .
گوجو پشتش به بچه ها بود و به بیرون از پنجره نگاه میکرد گفت:
شما دو نفر وقتی به دنیا اومدید مادرتون فوت کرد ، جلو چشمام جون داد ولی من نتونستم کاری کنم .
بعد متوجه شدم لیوان ابی که ازش آب خورده بود داخلش سم آرسنیک بوده .
با تمام غمی که داشتم ، با تمام عصبانیت شما دو تا رو بزرگ کردم .
خیلی برام ارزشمندین ..
خیلی دوستتون دارم ..
هیچکس نبايد دو تا بچه های منو اذیت کنی وگرنه قیچیش میکنم و میندازمش دور
فقط برای اینکه شما دو تا بخندید خیلی تلاش کردم و تا همین الان هم فقط برای شما دو تا لبخند میزنم ...
لینیا
تانیزاکی شما دو تا خیلی برام عزیز هستین
هیچکس نمیتونه شما دو تا رو از من بگیره
هیچکس!!
۴.۳k
۱۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.