part 3
هانا:چی.... نه
تهیونگ:مادربزرگ شما چی میگید من من با این بچه ازدواج کنم
مادربزرگ:اره باید ازدواج کنی هیچ راهی وجود نداره.
تهیونگ:.......نگاه حسی به هانا
م/ب:هوی بچه درست نگاه کن به هانا ها تا یه کاری از دستم نیومده(با داد)
حالا دوتاتون هم تو اتاقتون شب عروسی داریم(اوه پارتی پارتی یععععع)
تهیونگ:چشم
هانا:چشم
《وقتی مادر بزرگ اینو گفت یکم خوشحال شدم و لی از نگاه های تهیونگ و و هنوز ۱ سال نشده بود من پدر و مادرم رو از دست داده بودم و همچنین من خیلی سنم کمه تو این فکرا غرق شده بودم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم》
تهیونگ:هوی ببین به خاطر اینکه مادربزرگ گفت میخوام باهات ازدواج کنیم و یه بچه بدیم ولی من ترو هیچ موقع دوست ندارم و نخوام داشت
هانا:《 ها ها من میمیرم ها برای تو
بچه مچه نیست اوکی منم خودمم بچممم)
تهیونگ:خنده《تو ذهنش:خیلی کیوت بود اولین بار به صورت هانا نکرده. کردم. متوجه شدم که خیلی کیوته این بچه وای میقوام لپاشو بکشم
تهیونگ به خودت بیا زوددددددد😲😲😲😲😲😲》
هانا:《داشتیم با تهیونگ بحس میکردیم که یهو تهیونگ نگاهشو رو قفل انقدر صداش کردم ولی نفهمید منم رفتم تو اتاقم》
تهیونگ:یه هو به خودم اومد مو دیدم هانا نیست یه پوزخند زدمو رفتم تو اتاقم برای حاضر شدن برای شب
هانا:《رفتم اتاقم که دیدم یه عالمه وسایل ارایشی و غیره و یه لباس عروس خیلی خوشگل. و یه لباس خواب فوق العاده باز مادربزرگ بازم کردی کارتو مطمئنم اینو به خاطر اینکه تهیونگ رو تحریک کنده خریده یا یه دقیقه هو ان میخواست اینو بپوشه😐》
شب
هانا:《حاضر شدم به خودم تو آیینه نگاه کردم بغضم گرفت درسته این یه ازدواج واقعی نیست ولی من میخواستم وقتی ازدواج کنم مامان بابام پیشم باشع جلوی خودمو گرفتم اینکه گریه نکنم. 》
تهیونگ:لباسم رو پوشیدم. که مادربزرگ وارد اتاق شد
و گفت
م/ب:حاضر شدی وای نوه خوشتیپ من
تهیونگ:خنده بله مادربزرگ
م/ب:ببین تهیونگ رک بهت میگم امشب کارت رو بکن و هانا رو از این به بعد اذیت کنی من میدونم با تو باشه
تهیونگ:چشم مادربزرگ ولی چیکاری؟🤔😊😊😊
م/ب:ای حیله گر خودت میدونی این تنها شرته که من تمامی ثروتم رو به نام تو بکنم باشه
تهیونگ:چشم(خنده)
م/ب:من میرم پایین تو هم برو هانا رو بردار بیا
تهیونگ:سرشو تکون میره
و مادر بزرگ میره(😋)
تهیونگ:از اتاق اومدم بیرون به طرف اتاق هانا رفتم در رو زدم. رفتم داخل هانا خیلی خوشگل شده بود .نه نه اصلا خوشگل نیست تهیونگ به خودت بیا(اره جون عمت😎)
هانا:تو اتاق بودم که در زده شده و تهیونگ اومد داخل خیلی خوشتیپ شده بود. یا هانا به خودت بیا. به خودم اومدم دیدم تهیونگ بهم خیره شده گفتم
هانا:هوی کجاییی(ادبت کو بچه بی تربیت😑)
تهیونگ:با صدای هانا به خودم اومدم و گفتم درست حرف بزن بچه
هانا:داره اداشو در میاره
تهیونگ:کم چرت کن بیا بریم پایین همه منتظرمون ان
هانا:باشه
تهیونگ:دیدم هانا داره میره گفتم وای من از دست تو چی کار بکنم میخوای تنهایی بری پایین
هانا:هوم
تهیونگ:یا خدا منو از دست این راحت کن بیا دستم رو بگیر بریم
هانا:اها(کیوت)
تهیونگ:خنده
هانا:خنده داره
تهیونگ:اصلا بیا بریم (جدی)
تهیونگ و هانا رفتن پایین همه بهشون دست میزن رفتن عقاقد عقد شون رو خوند(😕 نمیدونم والله عقاقد چی میگه شما فرض کنید عاقد خوند عقد رو😊)
عقاقد:میتونید عروس رو ببوسید
که تهیونگ لبش رو گذاشت روی لب هانا بعد چند ثانیه برداشت. بعد. عروس داماد رقصیدن ساعت ۱۲ شد همه رفتن خونه شون که تهیونگ و هانا هم میخواستن برن مادر بزرگ گفت
مادربزرگ:خوش بگذره(خنده منحرف شیدددددددددد)
تهیونگ:مادربزرگ شما چی میگید من من با این بچه ازدواج کنم
مادربزرگ:اره باید ازدواج کنی هیچ راهی وجود نداره.
تهیونگ:.......نگاه حسی به هانا
م/ب:هوی بچه درست نگاه کن به هانا ها تا یه کاری از دستم نیومده(با داد)
حالا دوتاتون هم تو اتاقتون شب عروسی داریم(اوه پارتی پارتی یععععع)
تهیونگ:چشم
هانا:چشم
《وقتی مادر بزرگ اینو گفت یکم خوشحال شدم و لی از نگاه های تهیونگ و و هنوز ۱ سال نشده بود من پدر و مادرم رو از دست داده بودم و همچنین من خیلی سنم کمه تو این فکرا غرق شده بودم که با صدای تهیونگ به خودم اومدم》
تهیونگ:هوی ببین به خاطر اینکه مادربزرگ گفت میخوام باهات ازدواج کنیم و یه بچه بدیم ولی من ترو هیچ موقع دوست ندارم و نخوام داشت
هانا:《 ها ها من میمیرم ها برای تو
بچه مچه نیست اوکی منم خودمم بچممم)
تهیونگ:خنده《تو ذهنش:خیلی کیوت بود اولین بار به صورت هانا نکرده. کردم. متوجه شدم که خیلی کیوته این بچه وای میقوام لپاشو بکشم
تهیونگ به خودت بیا زوددددددد😲😲😲😲😲😲》
هانا:《داشتیم با تهیونگ بحس میکردیم که یهو تهیونگ نگاهشو رو قفل انقدر صداش کردم ولی نفهمید منم رفتم تو اتاقم》
تهیونگ:یه هو به خودم اومد مو دیدم هانا نیست یه پوزخند زدمو رفتم تو اتاقم برای حاضر شدن برای شب
هانا:《رفتم اتاقم که دیدم یه عالمه وسایل ارایشی و غیره و یه لباس عروس خیلی خوشگل. و یه لباس خواب فوق العاده باز مادربزرگ بازم کردی کارتو مطمئنم اینو به خاطر اینکه تهیونگ رو تحریک کنده خریده یا یه دقیقه هو ان میخواست اینو بپوشه😐》
شب
هانا:《حاضر شدم به خودم تو آیینه نگاه کردم بغضم گرفت درسته این یه ازدواج واقعی نیست ولی من میخواستم وقتی ازدواج کنم مامان بابام پیشم باشع جلوی خودمو گرفتم اینکه گریه نکنم. 》
تهیونگ:لباسم رو پوشیدم. که مادربزرگ وارد اتاق شد
و گفت
م/ب:حاضر شدی وای نوه خوشتیپ من
تهیونگ:خنده بله مادربزرگ
م/ب:ببین تهیونگ رک بهت میگم امشب کارت رو بکن و هانا رو از این به بعد اذیت کنی من میدونم با تو باشه
تهیونگ:چشم مادربزرگ ولی چیکاری؟🤔😊😊😊
م/ب:ای حیله گر خودت میدونی این تنها شرته که من تمامی ثروتم رو به نام تو بکنم باشه
تهیونگ:چشم(خنده)
م/ب:من میرم پایین تو هم برو هانا رو بردار بیا
تهیونگ:سرشو تکون میره
و مادر بزرگ میره(😋)
تهیونگ:از اتاق اومدم بیرون به طرف اتاق هانا رفتم در رو زدم. رفتم داخل هانا خیلی خوشگل شده بود .نه نه اصلا خوشگل نیست تهیونگ به خودت بیا(اره جون عمت😎)
هانا:تو اتاق بودم که در زده شده و تهیونگ اومد داخل خیلی خوشتیپ شده بود. یا هانا به خودت بیا. به خودم اومدم دیدم تهیونگ بهم خیره شده گفتم
هانا:هوی کجاییی(ادبت کو بچه بی تربیت😑)
تهیونگ:با صدای هانا به خودم اومدم و گفتم درست حرف بزن بچه
هانا:داره اداشو در میاره
تهیونگ:کم چرت کن بیا بریم پایین همه منتظرمون ان
هانا:باشه
تهیونگ:دیدم هانا داره میره گفتم وای من از دست تو چی کار بکنم میخوای تنهایی بری پایین
هانا:هوم
تهیونگ:یا خدا منو از دست این راحت کن بیا دستم رو بگیر بریم
هانا:اها(کیوت)
تهیونگ:خنده
هانا:خنده داره
تهیونگ:اصلا بیا بریم (جدی)
تهیونگ و هانا رفتن پایین همه بهشون دست میزن رفتن عقاقد عقد شون رو خوند(😕 نمیدونم والله عقاقد چی میگه شما فرض کنید عاقد خوند عقد رو😊)
عقاقد:میتونید عروس رو ببوسید
که تهیونگ لبش رو گذاشت روی لب هانا بعد چند ثانیه برداشت. بعد. عروس داماد رقصیدن ساعت ۱۲ شد همه رفتن خونه شون که تهیونگ و هانا هم میخواستن برن مادر بزرگ گفت
مادربزرگ:خوش بگذره(خنده منحرف شیدددددددددد)
۱۱.۳k
۲۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.