aboW myhert🧛🖤پارت 19
لباسی که در ویترین قرار داده بود توجهم جلب کرد دست یونگی محکم کشیدم به سمت مغازه یونگی که متوجه قضیه شده بود گفت که
یونگی »« اینو میخوای ... با سرم تایید کردم هردو وارد مغازه شدیم که تلفن یونگی زنگ خورد اونم رفت بیرون تا جواب تلفنش جواب بده ...
رو به کارکن ببخشید قیمت این. لباسی که در داخل ویترین چقدر هستش ..
کارکن از سر تا پام رو آنالیز کرد و گفت این لباس خیلی گرونه بهت نمی خوره منظورشو گرفتم چی فکر کرده چون خودی پوشیدم فقیرم دستمو داخل کیفمو مردم مقدار زیادی پول بیرون آوردم رو زمین ریختم با اعصبانیت گفتم ...
انقد کافیه گممشو لباسو بیار فروشنده آمد از م معذرت خواهی خواست فکر کرده کیه از قیافش تعجب میبارید رفت تا لباسی که داخل ویترینه بیاره ..
دستی دورم حلقه شد با تعجب نگاهی کردم آه یونگی بود
لی مین « اوه تموم شد ...
یونگی «« آره باید زود برگردیم عمارت مشکلی برام پیش آمده
فروشنده لباسو آورد رفتم پرو کردم خودمو داخل اینه آنالیز کردم خیلی زیبا شدم
بوس پروازی برای خودم فرستادم از اتاق پرو آمدم بیرون نگاه های سنگین ...
یونگی رو حس میکردم ... چرخیدم با لبخند به یونگی نگاه کردم چطور شدم لبخندی زد گفت عالی ...
لباسم پوشیدم لباسی که خریدم داخل پاکت گذاشتم بیرون از مغازه وایستادم تا یونگی با فروشنده تسویه حساب کنه یعنی چه کار مهمی داشته اوففف الان باید بریم خونه ...ایش شانس ندارم که گند تو شانسم .....
یونگی »« اینو میخوای ... با سرم تایید کردم هردو وارد مغازه شدیم که تلفن یونگی زنگ خورد اونم رفت بیرون تا جواب تلفنش جواب بده ...
رو به کارکن ببخشید قیمت این. لباسی که در داخل ویترین چقدر هستش ..
کارکن از سر تا پام رو آنالیز کرد و گفت این لباس خیلی گرونه بهت نمی خوره منظورشو گرفتم چی فکر کرده چون خودی پوشیدم فقیرم دستمو داخل کیفمو مردم مقدار زیادی پول بیرون آوردم رو زمین ریختم با اعصبانیت گفتم ...
انقد کافیه گممشو لباسو بیار فروشنده آمد از م معذرت خواهی خواست فکر کرده کیه از قیافش تعجب میبارید رفت تا لباسی که داخل ویترینه بیاره ..
دستی دورم حلقه شد با تعجب نگاهی کردم آه یونگی بود
لی مین « اوه تموم شد ...
یونگی «« آره باید زود برگردیم عمارت مشکلی برام پیش آمده
فروشنده لباسو آورد رفتم پرو کردم خودمو داخل اینه آنالیز کردم خیلی زیبا شدم
بوس پروازی برای خودم فرستادم از اتاق پرو آمدم بیرون نگاه های سنگین ...
یونگی رو حس میکردم ... چرخیدم با لبخند به یونگی نگاه کردم چطور شدم لبخندی زد گفت عالی ...
لباسم پوشیدم لباسی که خریدم داخل پاکت گذاشتم بیرون از مغازه وایستادم تا یونگی با فروشنده تسویه حساب کنه یعنی چه کار مهمی داشته اوففف الان باید بریم خونه ...ایش شانس ندارم که گند تو شانسم .....
۳۲.۱k
۱۲ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.