پارت پونزدهم.
پارت پونزدهم.
جونگ کوک: خیییییلی پرروییییییی......
الیزابت: رییس شما ببخشیدش این یه چیزی گفت...................
الیزابت: وای دختر.... دیدی چیکار کردی...... اخه این چه بود که گفتی...
سارا: وا مگه من چی گفتم......
سارا: فک کنم حال این کوچولو خیلی بهتر شده..... من میبرش داخل حیاط تا مادرش بیاد پیشش........
سارا: چقدر امروز هوا خوبه....... مامان بابا، میدونید چقدرررر دلم براتون تنگ شده....... بابا جون دلم برای خندهات تنگ شده... مامان جون دلم برا نصحیت کردنات خیلی تنگ شده.......... ای کاش دوباره بتونم شمارو ببینم..... هق هق هق هق........
بعد از اینکه بچه گربه رو یه جای امن حیاط گذاشتم برگشتم داخل امارت........
روزها، ماه ها میگذشت و اخلاق جونگ کوک عوض میشد........... دیگه مث قبل زیاد برده نمیخرید و نمیفروخت........ باهامون هم زیاد بد رفتار نمیکرد..... مخصوصا با من..... خیلی رفتارش با من عجیب بود.. نمیدونم.........
حال رئیس زیاد خوب نیس..... فک کنم سرما خوردن..... باید برای شامشون یه چیز مقوی درست کنید....
الیزابت: بله چشم حتما....... خب سارا..... الان باید یه سوپ گرم درست کنیم..... ایشون باید حالشون بهتر بشه.........
سارا: باشه........
راستی، بعد غذار رو ببرید تو اتاقشون، چون نمیتونن از جاشون بلند بشن......
الیزابت: بله چشم........
سارا: نمیدونم چم شده... انگار یه نگرانی افتاده تو وجودم......
الیزابت: سارا سارا زود باش بدو.... زود این سوپو ببر تو اتاق رئیس.......
سارا: باشه...... من الان میبرش............ با نگرانی سینی رو بردم تو اتاقش...... اصلا کاملا پیدا بود حالش خوب نیس.. رنگش پریده بود... همش سرفه میکرد...... بدجور سرما خورده بود..... خیلی نگرانش بودم.....
سارا: ب ب باید باید این سوپو بخوری..... حالت اصلا خوب نیس........ قاشق رو برداشتم تا بهش بدم... که دستمو گرفت....
سارا: چ چی شده؟ ل لطفا بخور...... حالت خوب نیس.....
جونگ کوک: سارا........ از اینجا برو...... بهت اجازه میدم از اینجا بری..... برو دنبال زندگیت.....
سارا: چ چ چی........ و وا واقعا........ ب ب باشه..... م م ممن ممنونم.......... حالا این سوپو بخور.......
جونگوکوک: با اینکه دوس نداشتم از پیشم بره ولی اگه اون واقعا دوس داره از اینجا بره بزار بره........ دیگه فقط میخوام خوشحال باشه...... تو این چندماه هم حتما براش خیلی سخت بوده...... من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم.... همیشه تو قلبم میمونه.......
سارا: با اینکه همیشه میخواستم از این امارت لعنتی خارج بشم، ولی ولی...... نمیدونم...... راستش با حرفی که زد خوشحال نشدم... منی که دنبال فرار از اینجا بودم الان دلم نمیخوام از اینجا برم..... ولی..... چیکار کنم................
جونگ کوک: خیییییلی پرروییییییی......
الیزابت: رییس شما ببخشیدش این یه چیزی گفت...................
الیزابت: وای دختر.... دیدی چیکار کردی...... اخه این چه بود که گفتی...
سارا: وا مگه من چی گفتم......
سارا: فک کنم حال این کوچولو خیلی بهتر شده..... من میبرش داخل حیاط تا مادرش بیاد پیشش........
سارا: چقدر امروز هوا خوبه....... مامان بابا، میدونید چقدرررر دلم براتون تنگ شده....... بابا جون دلم برای خندهات تنگ شده... مامان جون دلم برا نصحیت کردنات خیلی تنگ شده.......... ای کاش دوباره بتونم شمارو ببینم..... هق هق هق هق........
بعد از اینکه بچه گربه رو یه جای امن حیاط گذاشتم برگشتم داخل امارت........
روزها، ماه ها میگذشت و اخلاق جونگ کوک عوض میشد........... دیگه مث قبل زیاد برده نمیخرید و نمیفروخت........ باهامون هم زیاد بد رفتار نمیکرد..... مخصوصا با من..... خیلی رفتارش با من عجیب بود.. نمیدونم.........
حال رئیس زیاد خوب نیس..... فک کنم سرما خوردن..... باید برای شامشون یه چیز مقوی درست کنید....
الیزابت: بله چشم حتما....... خب سارا..... الان باید یه سوپ گرم درست کنیم..... ایشون باید حالشون بهتر بشه.........
سارا: باشه........
راستی، بعد غذار رو ببرید تو اتاقشون، چون نمیتونن از جاشون بلند بشن......
الیزابت: بله چشم........
سارا: نمیدونم چم شده... انگار یه نگرانی افتاده تو وجودم......
الیزابت: سارا سارا زود باش بدو.... زود این سوپو ببر تو اتاق رئیس.......
سارا: باشه...... من الان میبرش............ با نگرانی سینی رو بردم تو اتاقش...... اصلا کاملا پیدا بود حالش خوب نیس.. رنگش پریده بود... همش سرفه میکرد...... بدجور سرما خورده بود..... خیلی نگرانش بودم.....
سارا: ب ب باید باید این سوپو بخوری..... حالت اصلا خوب نیس........ قاشق رو برداشتم تا بهش بدم... که دستمو گرفت....
سارا: چ چی شده؟ ل لطفا بخور...... حالت خوب نیس.....
جونگ کوک: سارا........ از اینجا برو...... بهت اجازه میدم از اینجا بری..... برو دنبال زندگیت.....
سارا: چ چ چی........ و وا واقعا........ ب ب باشه..... م م ممن ممنونم.......... حالا این سوپو بخور.......
جونگوکوک: با اینکه دوس نداشتم از پیشم بره ولی اگه اون واقعا دوس داره از اینجا بره بزار بره........ دیگه فقط میخوام خوشحال باشه...... تو این چندماه هم حتما براش خیلی سخت بوده...... من ازش خیلی چیزا یاد گرفتم.... همیشه تو قلبم میمونه.......
سارا: با اینکه همیشه میخواستم از این امارت لعنتی خارج بشم، ولی ولی...... نمیدونم...... راستش با حرفی که زد خوشحال نشدم... منی که دنبال فرار از اینجا بودم الان دلم نمیخوام از اینجا برم..... ولی..... چیکار کنم................
۴۸.۴k
۲۶ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.