𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
𓊈𝑉𝐼𝐶𝑇𝐼𝑀𓊉 قربانی
part...32
30 مین بعد...عمارت جئون
با عشق و چشمهای اشکی به دو نفر رو به روش زل زده بود
دستهاش بسته بود...نه میتونست اشکهاشو پاک کنه نه میتونست یه دل سیر بچه هاشو بغل کنه
با اومدن صدای پا ی اشنا سرشو به در دوخت
و طولی نکشید که عامل تمام این اتفاقات وارد اتاق شد
پوزخند چندشی روی لبهاش نقش بسته بود و دستاشو توی جیبش فرو برده و به زنی که اونو مادر خودش میدونست خیره شد
"واو...چه صحنه ی خارق العاده ای! مادری که بعد سالها به بچه هاش رسیده"
بعد گذشت چند ثانیه رفت و کیسه ی مشکی رو از روی سر هردوشون برداشت.اونا هم تقریبا به هوش اومده بودن
"معرفی میکنم...مامان...جونگکوک رو که خوب میشناسی...و این یکی هم دختر عزیزت که به خاطرش خطر رو به جون خریدی تا بری و فقط یه یبار ببینیش"
سعی داشتن دستاشون رو باز کنن ولی بعد شنیدن صدای زن روبه روشون متوقف شدن
"جونگکوک...ماریا..."
ماریا گنگ به زن روبه روش خیره شد.
تـ..تو چطوری؟اینجا...اینجا چیکار میکنی؟ مگه تو همون زنی نیستی که اومد و شهادت داد؟
نمیتونست بیشتر از این دووم بیاره ، به جونگوو نگاه کرد و داد بلندی زد
"ازادم کننن..."
جونگوو دستشو زیر چونش قرار داد و با تعجب به مادرش خیره شد
"خیلی خب...اروم باش..."
به ادماش اشاره کرد تا دست و پای هرسه تاشون رو باز کنن
همراه ادماش از اتاق بیرون رفتن.
از روی صندلی بلند شد و ماریا رو محکم بغل کرد جوری که اگه یکم دیگه فشار میداد قطعا دنده هاشو میشکوند. دلتنگی چنین حسیه...وقتی دوری و نمیتونی اونو حس کنی، بغلش کنی و بوی تنشو استشمام کنی...این حس میاد سراغت
و هیچی بدتر از این نیست که یه مادر دلتنگ بچه اش بشه.سالها ازش دور بود،هرچقدر هم محکم بغل میکرد نمیتونست دلتنگیش رو برطرف کنه. بعد از گذشت چند مین از ماریا جدا شد
دستهاشو روی بازو ی ماریا قرار داد و صورتش رو بررسی کرد
"حالت خوبه دیگه نه؟ دخترم...من واقعا..واقعا متاسفم...دلم نمیخواست ترکت کنم...نه تو رو نه بابات رو...مجبور شدم"
چشمهای ماریا پر از اشک و خشونت شد
چطور تونستی بچه شیر خوارت رو ول کنی بری؟ اصلا حالیت میشه چه سختی هایی کشیدیم؟ هم من هم بابا، با نبودت سوختیم و ساختیم...من مادری نداشتم که راز هامو بهش بگم...نصیحتم کنه،مراقبم باشه،من بدون مادر بزرگ شدم...حالا من به درک...چرا به جونگکوک رحم نکردی؟ چرا باباشو ازش گرفتی؟ چرا؟
حق داشت...بعد از پشت سر گذاشتن سختی هاش...از دست دادن پدرش...یتیم شدن...یه زن اومده بود و میگفت من مادرتم
خواست دوباره ماریا رو به اغوش بکشه که ماریا هلش داد
دیگه اینکارو نکن...من با تو هیچ نسبتی ندارم...من مادری ندارمممم
ادامه دارد...
شرط پارت بعد: 30 لایک 20 کامنت
تا شرطا نرسه نمیزارم:))
part...32
30 مین بعد...عمارت جئون
با عشق و چشمهای اشکی به دو نفر رو به روش زل زده بود
دستهاش بسته بود...نه میتونست اشکهاشو پاک کنه نه میتونست یه دل سیر بچه هاشو بغل کنه
با اومدن صدای پا ی اشنا سرشو به در دوخت
و طولی نکشید که عامل تمام این اتفاقات وارد اتاق شد
پوزخند چندشی روی لبهاش نقش بسته بود و دستاشو توی جیبش فرو برده و به زنی که اونو مادر خودش میدونست خیره شد
"واو...چه صحنه ی خارق العاده ای! مادری که بعد سالها به بچه هاش رسیده"
بعد گذشت چند ثانیه رفت و کیسه ی مشکی رو از روی سر هردوشون برداشت.اونا هم تقریبا به هوش اومده بودن
"معرفی میکنم...مامان...جونگکوک رو که خوب میشناسی...و این یکی هم دختر عزیزت که به خاطرش خطر رو به جون خریدی تا بری و فقط یه یبار ببینیش"
سعی داشتن دستاشون رو باز کنن ولی بعد شنیدن صدای زن روبه روشون متوقف شدن
"جونگکوک...ماریا..."
ماریا گنگ به زن روبه روش خیره شد.
تـ..تو چطوری؟اینجا...اینجا چیکار میکنی؟ مگه تو همون زنی نیستی که اومد و شهادت داد؟
نمیتونست بیشتر از این دووم بیاره ، به جونگوو نگاه کرد و داد بلندی زد
"ازادم کننن..."
جونگوو دستشو زیر چونش قرار داد و با تعجب به مادرش خیره شد
"خیلی خب...اروم باش..."
به ادماش اشاره کرد تا دست و پای هرسه تاشون رو باز کنن
همراه ادماش از اتاق بیرون رفتن.
از روی صندلی بلند شد و ماریا رو محکم بغل کرد جوری که اگه یکم دیگه فشار میداد قطعا دنده هاشو میشکوند. دلتنگی چنین حسیه...وقتی دوری و نمیتونی اونو حس کنی، بغلش کنی و بوی تنشو استشمام کنی...این حس میاد سراغت
و هیچی بدتر از این نیست که یه مادر دلتنگ بچه اش بشه.سالها ازش دور بود،هرچقدر هم محکم بغل میکرد نمیتونست دلتنگیش رو برطرف کنه. بعد از گذشت چند مین از ماریا جدا شد
دستهاشو روی بازو ی ماریا قرار داد و صورتش رو بررسی کرد
"حالت خوبه دیگه نه؟ دخترم...من واقعا..واقعا متاسفم...دلم نمیخواست ترکت کنم...نه تو رو نه بابات رو...مجبور شدم"
چشمهای ماریا پر از اشک و خشونت شد
چطور تونستی بچه شیر خوارت رو ول کنی بری؟ اصلا حالیت میشه چه سختی هایی کشیدیم؟ هم من هم بابا، با نبودت سوختیم و ساختیم...من مادری نداشتم که راز هامو بهش بگم...نصیحتم کنه،مراقبم باشه،من بدون مادر بزرگ شدم...حالا من به درک...چرا به جونگکوک رحم نکردی؟ چرا باباشو ازش گرفتی؟ چرا؟
حق داشت...بعد از پشت سر گذاشتن سختی هاش...از دست دادن پدرش...یتیم شدن...یه زن اومده بود و میگفت من مادرتم
خواست دوباره ماریا رو به اغوش بکشه که ماریا هلش داد
دیگه اینکارو نکن...من با تو هیچ نسبتی ندارم...من مادری ندارمممم
ادامه دارد...
شرط پارت بعد: 30 لایک 20 کامنت
تا شرطا نرسه نمیزارم:))
۱۷.۰k
۲۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.