عشق و دوری
یه مدت تعطیلی بودو همون ندیدیم
خیلی دلم براش تنگ شده بود
هروز روزشماری میکردم تا برسه که برم مدرسه
شبا با یادش میخوابیم
قبل خواب ارزویه دیدن خوبشو میکردم
هوا سرد شده بود
تو اتاقم تنها بودم کل برقارو خاموش میکردم و با کمی باد سرد که از پنجره میومد زیر پتو میرفتمو به رویا پردازی باهاش میگزروندم
(رویا)
شبی عجیب بود خیلی عجیب
با خانواده یونجی و خانوادم و دوستام به یه باغ خیلی عجیب رفتیم
همه مست بودنو مادرم تو حالت مستی. متوجه شد که داداش کوچیکم نیست
تصمیم گرفتم برم دنبالش
من بودمو لوسی و دوهی
از خونه که خارج شدیم یه جاده بلند و تاریک بود با تیر برق های کوتاه و رنگی زرد
هوا به شدت سرد بود
صدای زوزه باد ترسناک بود
لوسی و دوهی تو بغل هم بودنو با ترس دنبالم میومدن
خیلی سردم بود ولی احمیتی ندادمو به راهم ادامه. دادم
خیلی عجیب بود تا چند لحظه قبلش
تویه خیابون بودیم
با درختان زیاد ولی با تنه های کوتاه
همینطور تیر برق ها هم کوتاه بودن
نمیدونم چیشد که وارد یه کوچه شدیم
انگار هزار تو بودش
هر چه جلوتر میرفتیم راه ها بیشتر و تنگ تر میشد
درختای کنار دیوار ها که انگار مال خونه ها بودنبسیار بلند بود
نور از تیر برقای بلند به زور از بین شاخو برگ کمی از راه را نشون میداد
انگار ماه قشنگ وسط اسمون بود ولی هیچ ستاره ای تو اسمون نبود
تویه همون راه یهو به انتهای هزار تو رسیدیم
سرگردانو ترسیده بودیم صدای خش خش میون درختا
صدای موجوتا
صدای باد که از لایه شاخه ها رد میشد و انگار که روحی در کنار ما بوده
وقتی به بیرون هزارتو رسیدیم یه مسافر خونه قدیمی جلومون بود و دیگه هیچی جوز درختو زمین خالی نبود
تصمیم گرفتیم به داخل مسافر خونه برویم
از بیرون بسیار کوچک و قدیمی دیده میشد
اما زمانی که واردش سدیم دیگر این گونه نبود
خیلی دلم براش تنگ شده بود
هروز روزشماری میکردم تا برسه که برم مدرسه
شبا با یادش میخوابیم
قبل خواب ارزویه دیدن خوبشو میکردم
هوا سرد شده بود
تو اتاقم تنها بودم کل برقارو خاموش میکردم و با کمی باد سرد که از پنجره میومد زیر پتو میرفتمو به رویا پردازی باهاش میگزروندم
(رویا)
شبی عجیب بود خیلی عجیب
با خانواده یونجی و خانوادم و دوستام به یه باغ خیلی عجیب رفتیم
همه مست بودنو مادرم تو حالت مستی. متوجه شد که داداش کوچیکم نیست
تصمیم گرفتم برم دنبالش
من بودمو لوسی و دوهی
از خونه که خارج شدیم یه جاده بلند و تاریک بود با تیر برق های کوتاه و رنگی زرد
هوا به شدت سرد بود
صدای زوزه باد ترسناک بود
لوسی و دوهی تو بغل هم بودنو با ترس دنبالم میومدن
خیلی سردم بود ولی احمیتی ندادمو به راهم ادامه. دادم
خیلی عجیب بود تا چند لحظه قبلش
تویه خیابون بودیم
با درختان زیاد ولی با تنه های کوتاه
همینطور تیر برق ها هم کوتاه بودن
نمیدونم چیشد که وارد یه کوچه شدیم
انگار هزار تو بودش
هر چه جلوتر میرفتیم راه ها بیشتر و تنگ تر میشد
درختای کنار دیوار ها که انگار مال خونه ها بودنبسیار بلند بود
نور از تیر برقای بلند به زور از بین شاخو برگ کمی از راه را نشون میداد
انگار ماه قشنگ وسط اسمون بود ولی هیچ ستاره ای تو اسمون نبود
تویه همون راه یهو به انتهای هزار تو رسیدیم
سرگردانو ترسیده بودیم صدای خش خش میون درختا
صدای موجوتا
صدای باد که از لایه شاخه ها رد میشد و انگار که روحی در کنار ما بوده
وقتی به بیرون هزارتو رسیدیم یه مسافر خونه قدیمی جلومون بود و دیگه هیچی جوز درختو زمین خالی نبود
تصمیم گرفتیم به داخل مسافر خونه برویم
از بیرون بسیار کوچک و قدیمی دیده میشد
اما زمانی که واردش سدیم دیگر این گونه نبود
۴۰۳
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.