اینجا عشق ممنوع است«پارت۷»
دراکن:اوکیه....بریم.
از خونه زدیم بیرون،کن_چین سوار موتورش شد و اما هم نشست پشت موتور کن_چین....منم نشستم رو موتورم.حرکت کردیم.تو راه باد میخورد ب صورتم و صورتم رو نوازش میکرد.رسیدیم ب معبد همیشگی،هیچکس اونجا نبود چون ما ساعت۴:۱۱دقیقه رسیدیم و جلسه ساعت۵بود.رفتم و نشستم رو پله ها و کن_چین هم اومد پیشم نشست.اما هم همونجا هی دور سر خودش میچرخید،بعد از پنج دقیقه همه ی اعضای اصلی اومدن،باجی،چیفویو،پاه چین،په یان،اسمایل،انگری،هاکای و... تاکه میچی هم رسید و هینا رو آورد.هینا و اما وقتی همدیگه رو دیدن همدیگه رو بغل کردن و سلام علیک کردن.
.....
ساعت۴:۵۲بود و همه اومده بودن ب غیر از میتسویا...ولی اونم دو سه دقیقه بعد رسید،ساکورا_چان هم همراهش بود...یهو استرس گرفتم.
دراکن:هی...مایکی،حالت خوبه؟انگار رنگت پریده.
مایکی:ها؟...آره...آره آره خوبم.
اومدن پیش ما.میتسویا لباس باند رو پوشیده بود.ساکورا هم ی شلوار بگ و ی تاپ کراپ پوشیده بود.ی کوله پشتی رو دوشش بود.موهاش کوتاه بود به همراه چتری و دورش باز بود.موهاش قشنگیشو چند برابر میکرد.واسه همین بیشتر هول کردم.
میتسویا:خب....بچه ها این همون آبجی کوچیکم هست که میگفتم...اسمش ساکورا هست.
ی لبخند قشنگ رو لبش بود.
ساکورا:از آشنایی باهاتون خوشبختم.
مایکی:امممم...س...سلام دوباره ....ساکورا_چان...
از خونه زدیم بیرون،کن_چین سوار موتورش شد و اما هم نشست پشت موتور کن_چین....منم نشستم رو موتورم.حرکت کردیم.تو راه باد میخورد ب صورتم و صورتم رو نوازش میکرد.رسیدیم ب معبد همیشگی،هیچکس اونجا نبود چون ما ساعت۴:۱۱دقیقه رسیدیم و جلسه ساعت۵بود.رفتم و نشستم رو پله ها و کن_چین هم اومد پیشم نشست.اما هم همونجا هی دور سر خودش میچرخید،بعد از پنج دقیقه همه ی اعضای اصلی اومدن،باجی،چیفویو،پاه چین،په یان،اسمایل،انگری،هاکای و... تاکه میچی هم رسید و هینا رو آورد.هینا و اما وقتی همدیگه رو دیدن همدیگه رو بغل کردن و سلام علیک کردن.
.....
ساعت۴:۵۲بود و همه اومده بودن ب غیر از میتسویا...ولی اونم دو سه دقیقه بعد رسید،ساکورا_چان هم همراهش بود...یهو استرس گرفتم.
دراکن:هی...مایکی،حالت خوبه؟انگار رنگت پریده.
مایکی:ها؟...آره...آره آره خوبم.
اومدن پیش ما.میتسویا لباس باند رو پوشیده بود.ساکورا هم ی شلوار بگ و ی تاپ کراپ پوشیده بود.ی کوله پشتی رو دوشش بود.موهاش کوتاه بود به همراه چتری و دورش باز بود.موهاش قشنگیشو چند برابر میکرد.واسه همین بیشتر هول کردم.
میتسویا:خب....بچه ها این همون آبجی کوچیکم هست که میگفتم...اسمش ساکورا هست.
ی لبخند قشنگ رو لبش بود.
ساکورا:از آشنایی باهاتون خوشبختم.
مایکی:امممم...س...سلام دوباره ....ساکورا_چان...
۳.۳k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.