گل رز♔ پارت5
زبان دازای"
الان یک هفته ـس که از اموزش دادن به اتسوشی میگذره ـو بلاخره موفق شد.
با خوشحالی سمتم برگشت ـو گفت: من تونستم، بلاخره این سنگو خرد کردم.
لبخندی زدمو گفتم: این عالیه، بیا کمی استراحت کن، بعد بهت یاد میدم که چجوری با شمشیر کار کنی ولی قبلش باید سعی کنی که به من مشت بزنی.
با تعجب گفت: مگه هنوز تموم نشده.
لبخندم پر رنگ تر شد.
_نه من فقط مشت زدنو بهت یاد دادم تو باید بتونی شمشیر باز ماهری بشی.
سری تکون داد.
باهم روی همون چمن ها رو زمین نشستیم.
لبخندی زدمو گفتم: خیلی خوب پیش رفتی اتسوشی، در عرض یک هفته تونستی سنگ ـرو خرد کنی. برای خودم بیشتر از یک هفته طول کشید.
بهم نگاه کرد ـو گفت: داری دروغ میگی تا فقط بهم امیدواری بدی.
سری تکون دادم ـو گفتم: نه، نه دروغ نبود؛....حالا اثر کرد؟
_اره خیلی!
کاخ سلطنتی ناکاهارا"
در شکنجه گاه باز شد ـو پادشاه داخل رفت.
لبخندی زد ـو گفت: میبینم که ادم شدی!
پسر یه گوشه نشسته بود ـو پاهاشو تو خودش جمع کرده بود.
اروم کمی سرشو بالا اورد ـو با چشمای اشک الودش به پادشاه نگاه کرد.
پادشاه نزدیک پسر شد ـو با پاهاش سر ـشو بالاتر برد تا کامل تر بتونه اونو ببینه.
_اولین بارت نیست که شکنجه میشه پس چرا اینقدر شکننده ای؟؟ اینجوری میخوای سرزمین پلیدی ـرو حکومت کنی؟؟
زود باش بلند شو اگر خطای دیگه ای ازت ببینم بدتر از این شکنجه ـت میدم.
پسر به دیوار تکیه داد ـو همونجور از روی زمین بلند شد تا بتونه تعادل خودشو حفظ کنه.
پادشاه به وضعیت اون پسر خندید ـو گفت: بخاطر این یک هفته ای که اینجا بودی حسابی داغون شدی، به اتاقت برو ـو یه دوش بگیر، لباساتم عوض کن.
بعد برو به اتاق تمرینت. چونکه پادشاه های جدید نتونستن همو ببینن ـو باهم اشنا بشن به دشتِ میان سرزمین سپیده و پلیدی میرن ـو اونجا با هم مبارزه میکنن تا معلوم بشه سطح کدومشون بالاتر ـو قدرتمند تر؛..
اگه اینبار تو مبارزه شکست خوردی ـو ابروی سرزمین پلیدی رو بردی تنبیه ـت شدت بیشتری میگیره پس حواست باشه.
با این حرف میشد لرز ـو ترسی که به جون اون پسر افتاده ـرو فهمید.
سری تکون داد ـو تکیه ـش به دیوارـرو گرفت ـو صاف ایستاد.
_خوبه!
کاخ سلطنتی اوسامو}
از زبان دازای>
_خیلی خوب اتسوشی سعی کن دوباره بهم مشت بزنی ولی اینبار حواست باشه که کجا رو هدف گرفتی، تو باید بتونی نقطه ضعف اون فرد رو پیدا کمی ـو همونجا مشت بزنی.
خیله خوب انجامش بده.
سری تکون داد ـو بهم مشت زد ولی سعی نکردم جلوشو بگیرم ـو هیچ دردی احساس نکردم.
نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدم ـو گفتم: دوباره امتحان کن!
اینبار انگار عصبانی تر شد ـو با تمام توانی که داشت به شکمم مشت زد که باعث شد از سر درد روی زمین بیوفتم.
لعنت بهت اتسوشی!
سرمو بلند کردم ـو گفتم: خیلی خوب بود ولی...
ادامه دارد...
الان یک هفته ـس که از اموزش دادن به اتسوشی میگذره ـو بلاخره موفق شد.
با خوشحالی سمتم برگشت ـو گفت: من تونستم، بلاخره این سنگو خرد کردم.
لبخندی زدمو گفتم: این عالیه، بیا کمی استراحت کن، بعد بهت یاد میدم که چجوری با شمشیر کار کنی ولی قبلش باید سعی کنی که به من مشت بزنی.
با تعجب گفت: مگه هنوز تموم نشده.
لبخندم پر رنگ تر شد.
_نه من فقط مشت زدنو بهت یاد دادم تو باید بتونی شمشیر باز ماهری بشی.
سری تکون داد.
باهم روی همون چمن ها رو زمین نشستیم.
لبخندی زدمو گفتم: خیلی خوب پیش رفتی اتسوشی، در عرض یک هفته تونستی سنگ ـرو خرد کنی. برای خودم بیشتر از یک هفته طول کشید.
بهم نگاه کرد ـو گفت: داری دروغ میگی تا فقط بهم امیدواری بدی.
سری تکون دادم ـو گفتم: نه، نه دروغ نبود؛....حالا اثر کرد؟
_اره خیلی!
کاخ سلطنتی ناکاهارا"
در شکنجه گاه باز شد ـو پادشاه داخل رفت.
لبخندی زد ـو گفت: میبینم که ادم شدی!
پسر یه گوشه نشسته بود ـو پاهاشو تو خودش جمع کرده بود.
اروم کمی سرشو بالا اورد ـو با چشمای اشک الودش به پادشاه نگاه کرد.
پادشاه نزدیک پسر شد ـو با پاهاش سر ـشو بالاتر برد تا کامل تر بتونه اونو ببینه.
_اولین بارت نیست که شکنجه میشه پس چرا اینقدر شکننده ای؟؟ اینجوری میخوای سرزمین پلیدی ـرو حکومت کنی؟؟
زود باش بلند شو اگر خطای دیگه ای ازت ببینم بدتر از این شکنجه ـت میدم.
پسر به دیوار تکیه داد ـو همونجور از روی زمین بلند شد تا بتونه تعادل خودشو حفظ کنه.
پادشاه به وضعیت اون پسر خندید ـو گفت: بخاطر این یک هفته ای که اینجا بودی حسابی داغون شدی، به اتاقت برو ـو یه دوش بگیر، لباساتم عوض کن.
بعد برو به اتاق تمرینت. چونکه پادشاه های جدید نتونستن همو ببینن ـو باهم اشنا بشن به دشتِ میان سرزمین سپیده و پلیدی میرن ـو اونجا با هم مبارزه میکنن تا معلوم بشه سطح کدومشون بالاتر ـو قدرتمند تر؛..
اگه اینبار تو مبارزه شکست خوردی ـو ابروی سرزمین پلیدی رو بردی تنبیه ـت شدت بیشتری میگیره پس حواست باشه.
با این حرف میشد لرز ـو ترسی که به جون اون پسر افتاده ـرو فهمید.
سری تکون داد ـو تکیه ـش به دیوارـرو گرفت ـو صاف ایستاد.
_خوبه!
کاخ سلطنتی اوسامو}
از زبان دازای>
_خیلی خوب اتسوشی سعی کن دوباره بهم مشت بزنی ولی اینبار حواست باشه که کجا رو هدف گرفتی، تو باید بتونی نقطه ضعف اون فرد رو پیدا کمی ـو همونجا مشت بزنی.
خیله خوب انجامش بده.
سری تکون داد ـو بهم مشت زد ولی سعی نکردم جلوشو بگیرم ـو هیچ دردی احساس نکردم.
نفس عمیقی از سر کلافگی کشیدم ـو گفتم: دوباره امتحان کن!
اینبار انگار عصبانی تر شد ـو با تمام توانی که داشت به شکمم مشت زد که باعث شد از سر درد روی زمین بیوفتم.
لعنت بهت اتسوشی!
سرمو بلند کردم ـو گفتم: خیلی خوب بود ولی...
ادامه دارد...
۸.۲k
۳۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.