(تیمار عاشق)
P10
جیمین: لازم نیست انقد استرس داشته باشی......فقط باید کاراییی کا لازمه بکنیم عزیزم
****از حرفاش لجم میگرفت ولی سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم **
ات: اوم آره درسته
****دیگ داشتیم از شهر خارج میشدیم و تقریبا تا چند کیلومتر بعدی بیابون بود اطرافش ***
جیمین: ممنون ...ما همینجا پیاده میشیم
راننده: باشه ......
****پول راننده رو. داد و دست منو گرف و پیاده شدیم ***
ات: خب ....از شهر رفتی بیرون.....الان دیگ من به دردت نمیخورم.......الان آزادی...برو و دوباره ک***ثافت کاری هاتو شروع کن
جیمین: اینطور نیس......راه بیا ...زودباش
ات: دیگ چی از جونم میخوای لع****نتی
***که دیدم بلندم کرد و گذاشت روی شونش ***
جیمین : وقتی رسیدیم درباره اش حرف میزنیم
ات: منو بزار پاییینننن.....چیو میخوای مثلا درباره اش حرف بزنی
جیمین: فعلا اون بلا بمون.......راه زیادی نیست
ات: خودم......
***روی شکمم فشار بود .....نمیتونستم حرف بزنم.......دیگ هم حوصله غر زدن نداشتم ......قلبم هنوز تپش داشت ...حس بدی داشتم ...میترسیدم الان ...با یه آدم معمولی نبودم ........اشکام بی اختیار میومدم
ولی نادیده شون میگرفتم****
**نزدیک به ۱۰ دقیقه گذشته بود *****
جیمین: آه.......خب دیگ....دیگه راهی ...نمونه
****یه خونه تقریبا قدیمی دیدم ...تقریبا شکل خونه مادر بزرگ خودم بود***
جیمین: اینجاست .....بیا بریم توش
ات: جانم؟؟؟؟!!!!.....من بمیرمم توی این خونه نمی یام
جیمین: خواهش میکنم ......اونجا باهم حرف میزنیم
*****دوباره مهربون شده بود ......ولی وقتی امروز رو مرور کردم ...سعی کردم بهش اعتماد نکنم.
****ناچار باهاش وارد خونه شدم .......خونه بدی نبود .....قشنگ بود ....وارد هال شدم و روی کاناپه اش نشستم و آه بلندی کشیدم
***
***که دیدم جیمین هم کنارم نشست **
ات: .......
جیمین: بیا باهم راجبش حرف بزنیم
***و بعد کلاه و ماسکش و در آورد ***
ات: میشنوم
جیمین: لازم نیست انقد استرس داشته باشی......فقط باید کاراییی کا لازمه بکنیم عزیزم
****از حرفاش لجم میگرفت ولی سعی کردم اصلا به روی خودم نیارم **
ات: اوم آره درسته
****دیگ داشتیم از شهر خارج میشدیم و تقریبا تا چند کیلومتر بعدی بیابون بود اطرافش ***
جیمین: ممنون ...ما همینجا پیاده میشیم
راننده: باشه ......
****پول راننده رو. داد و دست منو گرف و پیاده شدیم ***
ات: خب ....از شهر رفتی بیرون.....الان دیگ من به دردت نمیخورم.......الان آزادی...برو و دوباره ک***ثافت کاری هاتو شروع کن
جیمین: اینطور نیس......راه بیا ...زودباش
ات: دیگ چی از جونم میخوای لع****نتی
***که دیدم بلندم کرد و گذاشت روی شونش ***
جیمین : وقتی رسیدیم درباره اش حرف میزنیم
ات: منو بزار پاییینننن.....چیو میخوای مثلا درباره اش حرف بزنی
جیمین: فعلا اون بلا بمون.......راه زیادی نیست
ات: خودم......
***روی شکمم فشار بود .....نمیتونستم حرف بزنم.......دیگ هم حوصله غر زدن نداشتم ......قلبم هنوز تپش داشت ...حس بدی داشتم ...میترسیدم الان ...با یه آدم معمولی نبودم ........اشکام بی اختیار میومدم
ولی نادیده شون میگرفتم****
**نزدیک به ۱۰ دقیقه گذشته بود *****
جیمین: آه.......خب دیگ....دیگه راهی ...نمونه
****یه خونه تقریبا قدیمی دیدم ...تقریبا شکل خونه مادر بزرگ خودم بود***
جیمین: اینجاست .....بیا بریم توش
ات: جانم؟؟؟؟!!!!.....من بمیرمم توی این خونه نمی یام
جیمین: خواهش میکنم ......اونجا باهم حرف میزنیم
*****دوباره مهربون شده بود ......ولی وقتی امروز رو مرور کردم ...سعی کردم بهش اعتماد نکنم.
****ناچار باهاش وارد خونه شدم .......خونه بدی نبود .....قشنگ بود ....وارد هال شدم و روی کاناپه اش نشستم و آه بلندی کشیدم
***
***که دیدم جیمین هم کنارم نشست **
ات: .......
جیمین: بیا باهم راجبش حرف بزنیم
***و بعد کلاه و ماسکش و در آورد ***
ات: میشنوم
۱۴.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.