دیدار دوباره
#دیدار_دوباره
#part13
"ویو تهیونگ"
تهیونگ:و چون احد رو شکسته بود...اون دختر و کشتن!بعدش تو و جونگ کوک از دنیای ادم ها رفتید
بوسام:نچ،اینجوری نبود!
تهیونگ:پس؟
بوسام:من خیلی به جونگ کوک گفتم،بهش گفتم بیا بریم!اون دختر دیگه مرد،تموم شد!ولی اون گوش نکرد...میخواست همونجا باشه...اون ادم های مزخرف اون دختر رو جلوی چشم هاش کشته بودن!جونگ کوک و عذاب دادن و بعدش..کشتنش!اونا جونگ کوک و ک..کشتن!(گریه)
تهیونگ:او..متاسفم!پس...برادر احمقم توی یه بعد دیگه از زمان مرده...جالبه!
بوسام:وقتی برگشتم به دنیای خودم...تا دوسال افسردگی گرفتم...بعد از اون فهمیدم که اون دختری که تهیونگ عاشقش بوده وارد دنیای ادم ها شده ...ولی ملکه نزاشت که تهیونگ هم بره و اون دختر همونجا مرد..تهیونگ خیلیییی ناراحت بود ولی کم کم بعد دو سال تونست فراموش کنه...زمان خیلی زیادی گذشت تا تونستم بهش نزدیک بشم!ولی اون بازم به اون دختره ی احمق فک میکرد!مامانم یه مریضی خیلی سخت گرفت و فاصله ای با مرگ نداشت..همه میدونستن که بعد مرگ مامانم من ملکه میشم!برای همین دشمن های زیادی پیدا کرده بودم و بیرون از خونه واقعا برام خطرناک بود...
تا اینکه یه روز مامانم مرد...خیلی بد بود!نمیتونستم باور کنم!(گریه)و..ولی خب ...تونستم دووم بیارم!وقتی هم که ملکه شدم بیشتر تونستم به تهیونگ نزدیک بشم
ولی یه روز..یه مریضی خیلی بد وارد دنیای ما شد...من نتونستم هیچ کاری بکنم!بیشتر خون اشام ها با اینکه عمر جاودان داشتن ولی توسط اون مریضی مردن ...من به گرگینه ها و دراکولا ها التماس کردم تا بزارن این چند تا خون اشام واد دنیاشون بشن...ولی اونا قبول نکردن!تا اینکه...تهیونگ اون مریضی رو گرفت!خیلی سخت براش گذشت!اون داشت واقعا مقاومت میکرد...یه روز که داشتم توی قصر راه میرفتم یکی از خون اشام ها که مبتلا شده بود بهم حمله کرد و میخواست که منو بکشه!ولی تهیونگ....
تهیونگ:نجاتت داد!
بوسام:ولی...اون عوضی تهیونگ رو کشت!و من..نتونستم هیچ کاری بکنم(گریه)من ملکه خیلی بدی بودم!و بعدش...الهه ی روح،منو اورد به این بعد از زمان!ولی فقط چند ماه فرصت دارم و بعدش برمیگردم...من اگه برگردم...میمیرم،ولی برام مهم نیست!بعد تهیونگ...حتی زندگی کردن هم برام بی معنیه!
تهیونگ:....
بوسام:تهیونگ؟میشه بغلم کنی؟لطفا!
از روی مبل بلند شدم و رفتم طرفش..و بغلش کردم
بوسام:من خیلی سختی کشیدم تهیونگ!دیگه نمیتونم،نمیتونم ادامه بدم!(گریه)
نمیدونستم چی باید بگم
نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم
فقط میخواستم اون و ...اروم کنم!
#part13
"ویو تهیونگ"
تهیونگ:و چون احد رو شکسته بود...اون دختر و کشتن!بعدش تو و جونگ کوک از دنیای ادم ها رفتید
بوسام:نچ،اینجوری نبود!
تهیونگ:پس؟
بوسام:من خیلی به جونگ کوک گفتم،بهش گفتم بیا بریم!اون دختر دیگه مرد،تموم شد!ولی اون گوش نکرد...میخواست همونجا باشه...اون ادم های مزخرف اون دختر رو جلوی چشم هاش کشته بودن!جونگ کوک و عذاب دادن و بعدش..کشتنش!اونا جونگ کوک و ک..کشتن!(گریه)
تهیونگ:او..متاسفم!پس...برادر احمقم توی یه بعد دیگه از زمان مرده...جالبه!
بوسام:وقتی برگشتم به دنیای خودم...تا دوسال افسردگی گرفتم...بعد از اون فهمیدم که اون دختری که تهیونگ عاشقش بوده وارد دنیای ادم ها شده ...ولی ملکه نزاشت که تهیونگ هم بره و اون دختر همونجا مرد..تهیونگ خیلیییی ناراحت بود ولی کم کم بعد دو سال تونست فراموش کنه...زمان خیلی زیادی گذشت تا تونستم بهش نزدیک بشم!ولی اون بازم به اون دختره ی احمق فک میکرد!مامانم یه مریضی خیلی سخت گرفت و فاصله ای با مرگ نداشت..همه میدونستن که بعد مرگ مامانم من ملکه میشم!برای همین دشمن های زیادی پیدا کرده بودم و بیرون از خونه واقعا برام خطرناک بود...
تا اینکه یه روز مامانم مرد...خیلی بد بود!نمیتونستم باور کنم!(گریه)و..ولی خب ...تونستم دووم بیارم!وقتی هم که ملکه شدم بیشتر تونستم به تهیونگ نزدیک بشم
ولی یه روز..یه مریضی خیلی بد وارد دنیای ما شد...من نتونستم هیچ کاری بکنم!بیشتر خون اشام ها با اینکه عمر جاودان داشتن ولی توسط اون مریضی مردن ...من به گرگینه ها و دراکولا ها التماس کردم تا بزارن این چند تا خون اشام واد دنیاشون بشن...ولی اونا قبول نکردن!تا اینکه...تهیونگ اون مریضی رو گرفت!خیلی سخت براش گذشت!اون داشت واقعا مقاومت میکرد...یه روز که داشتم توی قصر راه میرفتم یکی از خون اشام ها که مبتلا شده بود بهم حمله کرد و میخواست که منو بکشه!ولی تهیونگ....
تهیونگ:نجاتت داد!
بوسام:ولی...اون عوضی تهیونگ رو کشت!و من..نتونستم هیچ کاری بکنم(گریه)من ملکه خیلی بدی بودم!و بعدش...الهه ی روح،منو اورد به این بعد از زمان!ولی فقط چند ماه فرصت دارم و بعدش برمیگردم...من اگه برگردم...میمیرم،ولی برام مهم نیست!بعد تهیونگ...حتی زندگی کردن هم برام بی معنیه!
تهیونگ:....
بوسام:تهیونگ؟میشه بغلم کنی؟لطفا!
از روی مبل بلند شدم و رفتم طرفش..و بغلش کردم
بوسام:من خیلی سختی کشیدم تهیونگ!دیگه نمیتونم،نمیتونم ادامه بدم!(گریه)
نمیدونستم چی باید بگم
نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم
فقط میخواستم اون و ...اروم کنم!
۹.۲k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.