صدای خاموش✧
#پارت3
از زبان راوی]
وقتی چویا به خونه ـش رسید خانم مارگارت رو دید.
مارگارت یه پیرزن ـه مهربونی ـو تنها کسیه که به چویا اهمیت میده ـو البته صاحب خونه ـس که وقتی چویا نمیتونه کرایه ی خونه رو بده بهش گیر نمیده ـو بهش اجازه میده هروقت دست ـش پر شد اجاره ی خونه ـرو بده.
چویا با لبخند نزدیکِ خانم مارگارت شد ـو به ادای احترام کمی خم شد.
مارگارت لبخندی زد ـو گفت: خوش اومدی پسرم.
چویا لبخندش پر رنگ تر شد.
مارگارت لبخندش محو شد ـو گفت: چویا احتمالا همین روزاس که من بمیرم.
با حرفی که زد چشمای چویا از تعجب گرد شد ـو ترس به جون ـش افتاد، مردن ـه کسی که براش مثل یه مادر بود واقعا سخت بود.
مارگارت ادامه داد: خودت بهتر از هرکس ـه دیگه ای میدونی، سنم خیلی بالاس ـت ـو بیماری ـم بیشتر از هرلحظه بهم فشار میاره...
چویا سرشو پایین انداخت ـو دستاشو مشت کرد.
مارگارت چشماشو بست ـو گفت: وقتی من مردم پسرم جای منو میگیره یا اگه دیگه نتونستم راه برم پسرم جای من میاد.
چویا تو دفترچه ـش با عجله یه چیزی نوشت.
وقتی که نوشت برشگردوند ـو به مارگارت نشون داد.
نه خانم مارگارت شما زنده میمونید امکان نداره از دنیا برید☆
مارگارت لبخندی زد ـو گفت: دست من نیست، دست ـه سرنوشت ـه... من نمیتونم کاری کنم که زنده بمونم دیگه عمرِ من تموم شده من باید از این دنیا برم ـو جوون تر ها جا پای من بزارن.
چویا اشک تو چشماش جمع شده بود ولی غرورش اجازه ی گریه کردن بهش ـرو نداد.
از زبان دازای]
بعداز اینکه لباس ـمو عوض کردم روی مبل ولو شدم ـو نفس عمیقی کشیدم.
چرا وقتی داشتیم اون پسر ـو اذیت میکردیم از خودش دفاع نمیکرد ـو اون لبخندِ حال به هم زن ـشو میزد؟؟
ازش بدم میاد چرا بین این همه کلاس به کلاس ما اومد.
پوفِ کلافه ای کشیدم ـو تلوزیون رو روشن کردم ـو مشغول تماشای تلوزیون شدم.
بعداز دو ساعت تماشای تلوزیون به سختی خودمو از روی مبل بلند کردم ـو سمت اتاقم رفتم.
کیف ـمو برداشتم ـو دفترمو بیرون اوردم تا تکالیف ـمو انجام بدم.
از درس خوندن متنفرم ولی تو مدرسه خیلی خوش میگذره.
بعداز انجام تکالیف ـام به جک زنگ زدم.
بعداز اینکه گوشیو برداشت بدون اینکه بهش سلام بدم گفتم: جک بیا بریم کافه حوصلم سر میره.
_اول از همه سلام دوما، تکالیف ـتو انجام دادی که میخواای بیرون بری؟
اخمی کردم ـو گفتم: معلومه که انجام دادم.
_خیله خوب تو پارکِ نزدیک ـه کافه میبینمت.
ساعتِ 22:05 دقیقه ی شب"
از زبان راوی]
چویا سمتِ میز ـش رفت ـو اسپری ـش رو برداشت ـو جلوی دهنش گذاشت ـو دو پیس زد.
اسپری ـرو داخل جیبِ کیف ـش گذاشت ـو وسایلا ـشو جمع کرد.
سمتِ تختش رفت ـو روش دراز کشید ـو به سقف خیره شد.
ادامه دارد...
از زبان راوی]
وقتی چویا به خونه ـش رسید خانم مارگارت رو دید.
مارگارت یه پیرزن ـه مهربونی ـو تنها کسیه که به چویا اهمیت میده ـو البته صاحب خونه ـس که وقتی چویا نمیتونه کرایه ی خونه رو بده بهش گیر نمیده ـو بهش اجازه میده هروقت دست ـش پر شد اجاره ی خونه ـرو بده.
چویا با لبخند نزدیکِ خانم مارگارت شد ـو به ادای احترام کمی خم شد.
مارگارت لبخندی زد ـو گفت: خوش اومدی پسرم.
چویا لبخندش پر رنگ تر شد.
مارگارت لبخندش محو شد ـو گفت: چویا احتمالا همین روزاس که من بمیرم.
با حرفی که زد چشمای چویا از تعجب گرد شد ـو ترس به جون ـش افتاد، مردن ـه کسی که براش مثل یه مادر بود واقعا سخت بود.
مارگارت ادامه داد: خودت بهتر از هرکس ـه دیگه ای میدونی، سنم خیلی بالاس ـت ـو بیماری ـم بیشتر از هرلحظه بهم فشار میاره...
چویا سرشو پایین انداخت ـو دستاشو مشت کرد.
مارگارت چشماشو بست ـو گفت: وقتی من مردم پسرم جای منو میگیره یا اگه دیگه نتونستم راه برم پسرم جای من میاد.
چویا تو دفترچه ـش با عجله یه چیزی نوشت.
وقتی که نوشت برشگردوند ـو به مارگارت نشون داد.
نه خانم مارگارت شما زنده میمونید امکان نداره از دنیا برید☆
مارگارت لبخندی زد ـو گفت: دست من نیست، دست ـه سرنوشت ـه... من نمیتونم کاری کنم که زنده بمونم دیگه عمرِ من تموم شده من باید از این دنیا برم ـو جوون تر ها جا پای من بزارن.
چویا اشک تو چشماش جمع شده بود ولی غرورش اجازه ی گریه کردن بهش ـرو نداد.
از زبان دازای]
بعداز اینکه لباس ـمو عوض کردم روی مبل ولو شدم ـو نفس عمیقی کشیدم.
چرا وقتی داشتیم اون پسر ـو اذیت میکردیم از خودش دفاع نمیکرد ـو اون لبخندِ حال به هم زن ـشو میزد؟؟
ازش بدم میاد چرا بین این همه کلاس به کلاس ما اومد.
پوفِ کلافه ای کشیدم ـو تلوزیون رو روشن کردم ـو مشغول تماشای تلوزیون شدم.
بعداز دو ساعت تماشای تلوزیون به سختی خودمو از روی مبل بلند کردم ـو سمت اتاقم رفتم.
کیف ـمو برداشتم ـو دفترمو بیرون اوردم تا تکالیف ـمو انجام بدم.
از درس خوندن متنفرم ولی تو مدرسه خیلی خوش میگذره.
بعداز انجام تکالیف ـام به جک زنگ زدم.
بعداز اینکه گوشیو برداشت بدون اینکه بهش سلام بدم گفتم: جک بیا بریم کافه حوصلم سر میره.
_اول از همه سلام دوما، تکالیف ـتو انجام دادی که میخواای بیرون بری؟
اخمی کردم ـو گفتم: معلومه که انجام دادم.
_خیله خوب تو پارکِ نزدیک ـه کافه میبینمت.
ساعتِ 22:05 دقیقه ی شب"
از زبان راوی]
چویا سمتِ میز ـش رفت ـو اسپری ـش رو برداشت ـو جلوی دهنش گذاشت ـو دو پیس زد.
اسپری ـرو داخل جیبِ کیف ـش گذاشت ـو وسایلا ـشو جمع کرد.
سمتِ تختش رفت ـو روش دراز کشید ـو به سقف خیره شد.
ادامه دارد...
۵.۵k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.