فصل 2 پارت 2
فصل 2 پارت 2
- برادرم؟
- آره دیگه ببینم دیشب اتفاقی افتاده؟ اصلا چیزی از زندگیت یادته؟
جونگکوک سرش رو تکون داد تا افکار مضخرفی که ذهنش رو مشغول کرده بودند، بیرون بریزن...
- لازم نیست به کسی زنگ بزنی خودم راه خونمو بلدم.
- خیله خب پس سئو هم باهات میاد.
- گفتم لازم نیست.
با صدای نسبتا بلندی گفت که همه بهشون نگاه کردن... کوک بدون توجه به نگاه ها خواست بره بیرون که با چهره ای که دید قلبش ایستاد... اون تهیونگ بود کسی که عاشقانه دوسش داشت اما نگاه های تهیونگ نسبت به جونگکوک فرق می کرد.
جونگکوک ثانیه ای تمام زندگی اش از جلوی چشمهاش رد شد و فهمید کسی که اسم برادرش رو داره از هزاران دشمن برای اون بدتره...
سعی کرد خودشو سرد نشون بده که تهیونگ گفت : اگه فکر کردنت تموم شد بیا بریم.
- من با تو هیجا نمیام.
- چرا اون وقت؟!
- باید به شما هم توضیح بدم؟
تهیونگ تا خواست چیزی بگه، جونگکوک از کافه رفت بیرون و توی ماشین نشست.
تهیونگ تعجب کرد ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و رفت سوار شد.
وقتی نشست جونگکوک رو دید که با چشمهای اشکی به بیرون زل زده... میخواست بپرسه چیشده ولی جلوی خودشو گرفت و راه افتاد.
وقتی رسیدن وارد یک عمارت بزرگ شدن... جونگکوک پرسید : اینجا کجاست؟
- یعنی جایی که قبلا زندگی میکردی هم دیگه یادت نمیاد؟
- ولش کن بیا بریم.
جونگکوک پیاده شد و تهیونگ هم پشت سرش رفت بیرون...
حمایت فراموش نشه ❤️😘
- برادرم؟
- آره دیگه ببینم دیشب اتفاقی افتاده؟ اصلا چیزی از زندگیت یادته؟
جونگکوک سرش رو تکون داد تا افکار مضخرفی که ذهنش رو مشغول کرده بودند، بیرون بریزن...
- لازم نیست به کسی زنگ بزنی خودم راه خونمو بلدم.
- خیله خب پس سئو هم باهات میاد.
- گفتم لازم نیست.
با صدای نسبتا بلندی گفت که همه بهشون نگاه کردن... کوک بدون توجه به نگاه ها خواست بره بیرون که با چهره ای که دید قلبش ایستاد... اون تهیونگ بود کسی که عاشقانه دوسش داشت اما نگاه های تهیونگ نسبت به جونگکوک فرق می کرد.
جونگکوک ثانیه ای تمام زندگی اش از جلوی چشمهاش رد شد و فهمید کسی که اسم برادرش رو داره از هزاران دشمن برای اون بدتره...
سعی کرد خودشو سرد نشون بده که تهیونگ گفت : اگه فکر کردنت تموم شد بیا بریم.
- من با تو هیجا نمیام.
- چرا اون وقت؟!
- باید به شما هم توضیح بدم؟
تهیونگ تا خواست چیزی بگه، جونگکوک از کافه رفت بیرون و توی ماشین نشست.
تهیونگ تعجب کرد ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و رفت سوار شد.
وقتی نشست جونگکوک رو دید که با چشمهای اشکی به بیرون زل زده... میخواست بپرسه چیشده ولی جلوی خودشو گرفت و راه افتاد.
وقتی رسیدن وارد یک عمارت بزرگ شدن... جونگکوک پرسید : اینجا کجاست؟
- یعنی جایی که قبلا زندگی میکردی هم دیگه یادت نمیاد؟
- ولش کن بیا بریم.
جونگکوک پیاده شد و تهیونگ هم پشت سرش رفت بیرون...
حمایت فراموش نشه ❤️😘
۳.۳k
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.