عشق و غرور p61
صدای شهربانو رو شنیدم:
_من گفتم برای آرشاویر پرستار بگیریم دیگه نیازی به تو نیست...باید نورا رو به عنوان مادرش بدونه...آبروم میره بگم مادر نوم از یه خاندان خرابه
دستامو مشت کردم
اما خیلی جلوی خودمو گرفتم تا مشتمو تو صورتش پیاده نکنم
پرستاره رو هل دادم کنار و بی توجه به حرفاش درو سریع باز کردم
آرشاویر با دیدنم چشماش درخشید و سریع اومد بغلم
حسابی عطرشو به ریه کشیدم
بدون پسرم میمردم
_مامان چرا دیگه نمیای پیشم
درو بستم رفتم سمتش:
_نتونستم عزیزم...ولی قول میدم زود به زود بیام پیشت...اگه بهت گفتن مادرت نوراس باور نکنیا...تو تا ابد پسر منی ..باشه؟
سری تکون داد و تا شام باهاش بازی کردم.
نگاهی به ساعت کردم از ۱۲ شب گذشته بود
همه عمارت تاریک بود و دیگه داشتم نگران خانزاده میشدم
رو تشک دراز کشیدم به سقف زل زدم
چند سال پیش درست مثل الان منتظرش بودم ...اون موقع هم دیر کرده بود
با این تفاوت ک اون شب براش کلی تدارک دیده بودم اما حالا به چه وضعی افتادم
با شنیدن قدم های کسی تو راهرو از اتاق بیرون رفت
جسم روی مبل یه نفره باعث به سمتش برم
چشاش بسته بود و سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود
و دستش..
وای دستش
_خانزاده
چشماشو باز کرد:
_بیداری؟
اما نگاه من تنها به سوختگی دستش بود
دلم داشت کباب میشد
گفتم:
_دستت..دستت..سوخته
_چیز مهمی نیست
سريع رفتم از تو آشپزخونه و بدون سر و صدا پمد و باند برداشتم
پایین پاش نشستم دستشو گرفتم و پمد زدم...سنگینی نگاهش اذیتم میکرد...باند رو دور دستش پیچیدم و سر بلند کردم
_چرا مراقب نبودی؟
_من گفتم برای آرشاویر پرستار بگیریم دیگه نیازی به تو نیست...باید نورا رو به عنوان مادرش بدونه...آبروم میره بگم مادر نوم از یه خاندان خرابه
دستامو مشت کردم
اما خیلی جلوی خودمو گرفتم تا مشتمو تو صورتش پیاده نکنم
پرستاره رو هل دادم کنار و بی توجه به حرفاش درو سریع باز کردم
آرشاویر با دیدنم چشماش درخشید و سریع اومد بغلم
حسابی عطرشو به ریه کشیدم
بدون پسرم میمردم
_مامان چرا دیگه نمیای پیشم
درو بستم رفتم سمتش:
_نتونستم عزیزم...ولی قول میدم زود به زود بیام پیشت...اگه بهت گفتن مادرت نوراس باور نکنیا...تو تا ابد پسر منی ..باشه؟
سری تکون داد و تا شام باهاش بازی کردم.
نگاهی به ساعت کردم از ۱۲ شب گذشته بود
همه عمارت تاریک بود و دیگه داشتم نگران خانزاده میشدم
رو تشک دراز کشیدم به سقف زل زدم
چند سال پیش درست مثل الان منتظرش بودم ...اون موقع هم دیر کرده بود
با این تفاوت ک اون شب براش کلی تدارک دیده بودم اما حالا به چه وضعی افتادم
با شنیدن قدم های کسی تو راهرو از اتاق بیرون رفت
جسم روی مبل یه نفره باعث به سمتش برم
چشاش بسته بود و سرشو به پشتی مبل تکیه داده بود
و دستش..
وای دستش
_خانزاده
چشماشو باز کرد:
_بیداری؟
اما نگاه من تنها به سوختگی دستش بود
دلم داشت کباب میشد
گفتم:
_دستت..دستت..سوخته
_چیز مهمی نیست
سريع رفتم از تو آشپزخونه و بدون سر و صدا پمد و باند برداشتم
پایین پاش نشستم دستشو گرفتم و پمد زدم...سنگینی نگاهش اذیتم میکرد...باند رو دور دستش پیچیدم و سر بلند کردم
_چرا مراقب نبودی؟
۱۳.۶k
۰۵ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.