هشتاد و دو where are you کجایی به روایت زیحا:
دکتر گفت که بیمار باید ازمایش های بیشتری بدهد تا مطمئن شوند،حالش خوب است و بعد او را مرخص کنند.اما تهیونگ اصرار کرد و در نهایت دکتر گفت: "مسئولیتش با خودتون." جیمین و هانا را سوار تاکسی کرد.می خواست به خانه جیمین بیاید و کنارش بماند اما جیمین او را در اغوش گرفت و گفت:
"تا همین جا هم خیلی کار کردی.هانا خسته ست ببرش خونه."
بعد هم با یک لبخند او را بدرقه کرد و رفتن ماشین را نگاه کرد.تهیونگ هم با خود گفت او الان خودش میداند باید چه کند.حالا که از همه چی با خبر است.سر هانا را به خود تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت.
جیمین کلید را بر می دارد و می چرخاند.به خانه اش قدم می گذارد،به طرز عجیبی حس غریبی می کند و از سکوت انجا متنفر می شود.لباس و شلوارش بوی بیمارستان را می دهد.تصمیم می گیرد به خانه نگاه نکند و کمتر تنهایی را حس کند،دوش بگیرد و خستگی اش را رفع کند.ارنج و مچش در اثر سرم کبود زرد و سبز رنگی به خود گرفته است.در اینه خود را می نگرد،چشم هایش خسته و پف کرده است.گونه هایش فرو رفته و موهایش کم پشت شده.اب از وان سرازیر می شود که ان را می بندد.پاهایش را درون وان می گذارد و اب داغ جان تازه ای به او می دهد.دراز می کشد و سرش را به لبه ی وان تکیه می دهد،چشم هایش را می بندد و نمی خواهد به چیزی فکر کند.
"جیمین؟...عزیز دلم؟"
"کجایی؟"
"بیا اینجا...دلتنگتم."
صدای رزالین است...صدای نازک و زنانه ی او.
چشم هایش را باز می کند.خود را درون وان می یابد.نفس عمیق می کشد و زودتر از انجا خارج می شود.
قطره های اب از موهایش می چکد و تی شرتی را که تازه پوشیده است،خیس می کند.حوله ی کوچکی را بعد از اینکه موهایش را خشک کرد،دور گردنش انداخته و به نشیمن می رود.وقتی قدم می زند، می فهمد چیزی سنگینی میکند.دستش را درون جیب شلوارش می کند و گوشی را پیدا میکند.به یاد انا می افتد، به یاد چهره ی دوستانه ای که به خود گرفته بود. می ایستد و سرش را بر می گرداند،پاکت را روی میز اشپزخانه می بیند،به طرفش می رود و روی صندلی می نشیند.گوشی را روی میز میگذارد و درون پاکت را می بیند.زنجیر طلایی. جیمین ان را در دستش می گیرد و در هوا می بیند.بستن قفل ان پشت گردنش...موهای سیاهش...
زنجیر را درون مشتش می گیرد و فشار می دهد.دوباره عطش الکل را حس میکند.به گوشی کنار چشمش نگاه میکند و به زنجیر در مشتش.بلند می شود تا خانه الی را بیابد و...و حساب او را برسد.او را بزند یا میتواند به پلیس بگوید.میتواند انتقام روز هایش را از او بگیرد اما...اما ایا کار درستی است؟مست کند و او را تا حد مرگ بزند؟همین؟پس رزالین چی؟بهتر نیست زودتر کنار او برود؟هر چی زودتر؟
کابینت را باز می کند.گوشی و زنجیر را درون سطل می اندازد و در را می بندد.
"تا همین جا هم خیلی کار کردی.هانا خسته ست ببرش خونه."
بعد هم با یک لبخند او را بدرقه کرد و رفتن ماشین را نگاه کرد.تهیونگ هم با خود گفت او الان خودش میداند باید چه کند.حالا که از همه چی با خبر است.سر هانا را به خود تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت.
جیمین کلید را بر می دارد و می چرخاند.به خانه اش قدم می گذارد،به طرز عجیبی حس غریبی می کند و از سکوت انجا متنفر می شود.لباس و شلوارش بوی بیمارستان را می دهد.تصمیم می گیرد به خانه نگاه نکند و کمتر تنهایی را حس کند،دوش بگیرد و خستگی اش را رفع کند.ارنج و مچش در اثر سرم کبود زرد و سبز رنگی به خود گرفته است.در اینه خود را می نگرد،چشم هایش خسته و پف کرده است.گونه هایش فرو رفته و موهایش کم پشت شده.اب از وان سرازیر می شود که ان را می بندد.پاهایش را درون وان می گذارد و اب داغ جان تازه ای به او می دهد.دراز می کشد و سرش را به لبه ی وان تکیه می دهد،چشم هایش را می بندد و نمی خواهد به چیزی فکر کند.
"جیمین؟...عزیز دلم؟"
"کجایی؟"
"بیا اینجا...دلتنگتم."
صدای رزالین است...صدای نازک و زنانه ی او.
چشم هایش را باز می کند.خود را درون وان می یابد.نفس عمیق می کشد و زودتر از انجا خارج می شود.
قطره های اب از موهایش می چکد و تی شرتی را که تازه پوشیده است،خیس می کند.حوله ی کوچکی را بعد از اینکه موهایش را خشک کرد،دور گردنش انداخته و به نشیمن می رود.وقتی قدم می زند، می فهمد چیزی سنگینی میکند.دستش را درون جیب شلوارش می کند و گوشی را پیدا میکند.به یاد انا می افتد، به یاد چهره ی دوستانه ای که به خود گرفته بود. می ایستد و سرش را بر می گرداند،پاکت را روی میز اشپزخانه می بیند،به طرفش می رود و روی صندلی می نشیند.گوشی را روی میز میگذارد و درون پاکت را می بیند.زنجیر طلایی. جیمین ان را در دستش می گیرد و در هوا می بیند.بستن قفل ان پشت گردنش...موهای سیاهش...
زنجیر را درون مشتش می گیرد و فشار می دهد.دوباره عطش الکل را حس میکند.به گوشی کنار چشمش نگاه میکند و به زنجیر در مشتش.بلند می شود تا خانه الی را بیابد و...و حساب او را برسد.او را بزند یا میتواند به پلیس بگوید.میتواند انتقام روز هایش را از او بگیرد اما...اما ایا کار درستی است؟مست کند و او را تا حد مرگ بزند؟همین؟پس رزالین چی؟بهتر نیست زودتر کنار او برود؟هر چی زودتر؟
کابینت را باز می کند.گوشی و زنجیر را درون سطل می اندازد و در را می بندد.
۴.۸k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.