ش:دوست داری کجا بریم
ش:دوست داری کجا بریم
ات: نمبدونم
ش: نظرت چیه بریم جایی که آروم بشی
ات:باشع
ش: خب کمرلندتو ببند
رفت ساحل
ش:من وقتی عصبی با ناراحت میشم میام ابنجا صدای موج باعث میشه اروم بشم
ات نفس عمبقی کشید و گفت ممنونم عمو
شوگا لبخندی زد
خلاصه ۱ماه بعد
توی این یک ماه ات کاملا عوض شده بود دیگه مثل قدیما از خونه
بیرون نمیرفت ات از تهیونگ خواهش کرده بود که هفته ای یه بار
اونو ببره روستایی که فیلیکس زندگی میکنه این بار هم رفتن
همیشه از دور به فیلیکس نگا میکرد
ویو فیلیکس
چون پدر بزرگم فلش شده بود نتونستیم توی شهر بمونیم واسه همین استعفا دادم حالا هم داریم به زمینا میرسیم چند تا خریدار بود که اومده بودن داشتیم محصولاتو میفروختیم اونو دیدم اره ات بود
خیلی تغییر کرده بود دستکش ها مو در آوردم رفتم سمتش تهیونگ از ماشین پیاده شد گفت : سلام فیلیکس
ف: سلام اقای تهیونگ
ته:برو باهاش حرف بزن
ف:ممنونم
فیلیکس رفت نشست توی ماشین
ف:خوبی
ات: نمیدونم
ف: بوکس تمرین میکنی
ات:نه
ف:دانشگاهت
ات:مهم نیس
ف:ولی باید درستو ادامه بدی
ات: تو چی
ف: من.....من یه سال مونده ترکش کردم
ات: میدونم
ف:ات ببخشید من باعث شدم تو ناراحت بشی هر روز بهت فک میکنم تو....تو خیلی خوبی من نمیتونم فکرت رو از سرم بیرون کنم ولی....
ات: عیب نداره هر چی هم باشه ما.....ما فقط دوست بودیم
خلاصه فیلیکس خدافزی کرد از ات خواست دیگه نیاد
ات هم قبول کرد
خلاصه رفتن خونه
ته :ات من میرم بیرون حاضر شو عمو هوپی داره میاد دنبالت
ات:تهیونگ من بچه نیستم که ازم مراقبت کنید من حالم خوبه
ته: ما...
ات:میدونم قصدت اینه که نزاری افسرده یا ناراحت شم ولی من واقع حالم خوبه
ته:پس زنگ بزن به عمو هوپی بگو نیاد اگع واقعا نیاز نداری
ات:اوکی
ته:خدافز
ات:خدافز باباییی
ات رفت سمتش و بغلش کرد و در اخر گفت بابت همه چیز ممنونم
ته: :)
ات:الو عمو هوپی سلام.....میگم عمو هوپی
خلاصه گفت نیاد
خونه خالی بود دام از حرفی که فیلیکس زد خورد شد اون بهم گفت یکی دو هفته ای میشه که نامزد کرده و ازم درخواست کرد دیگه نیام پیشش تا سوءتفاهم پیش نیاد
اوفففف خدایاا
یکم توی خونه چرخیدم رفتم توی اتاقم...
ات: نمبدونم
ش: نظرت چیه بریم جایی که آروم بشی
ات:باشع
ش: خب کمرلندتو ببند
رفت ساحل
ش:من وقتی عصبی با ناراحت میشم میام ابنجا صدای موج باعث میشه اروم بشم
ات نفس عمبقی کشید و گفت ممنونم عمو
شوگا لبخندی زد
خلاصه ۱ماه بعد
توی این یک ماه ات کاملا عوض شده بود دیگه مثل قدیما از خونه
بیرون نمیرفت ات از تهیونگ خواهش کرده بود که هفته ای یه بار
اونو ببره روستایی که فیلیکس زندگی میکنه این بار هم رفتن
همیشه از دور به فیلیکس نگا میکرد
ویو فیلیکس
چون پدر بزرگم فلش شده بود نتونستیم توی شهر بمونیم واسه همین استعفا دادم حالا هم داریم به زمینا میرسیم چند تا خریدار بود که اومده بودن داشتیم محصولاتو میفروختیم اونو دیدم اره ات بود
خیلی تغییر کرده بود دستکش ها مو در آوردم رفتم سمتش تهیونگ از ماشین پیاده شد گفت : سلام فیلیکس
ف: سلام اقای تهیونگ
ته:برو باهاش حرف بزن
ف:ممنونم
فیلیکس رفت نشست توی ماشین
ف:خوبی
ات: نمیدونم
ف: بوکس تمرین میکنی
ات:نه
ف:دانشگاهت
ات:مهم نیس
ف:ولی باید درستو ادامه بدی
ات: تو چی
ف: من.....من یه سال مونده ترکش کردم
ات: میدونم
ف:ات ببخشید من باعث شدم تو ناراحت بشی هر روز بهت فک میکنم تو....تو خیلی خوبی من نمیتونم فکرت رو از سرم بیرون کنم ولی....
ات: عیب نداره هر چی هم باشه ما.....ما فقط دوست بودیم
خلاصه فیلیکس خدافزی کرد از ات خواست دیگه نیاد
ات هم قبول کرد
خلاصه رفتن خونه
ته :ات من میرم بیرون حاضر شو عمو هوپی داره میاد دنبالت
ات:تهیونگ من بچه نیستم که ازم مراقبت کنید من حالم خوبه
ته: ما...
ات:میدونم قصدت اینه که نزاری افسرده یا ناراحت شم ولی من واقع حالم خوبه
ته:پس زنگ بزن به عمو هوپی بگو نیاد اگع واقعا نیاز نداری
ات:اوکی
ته:خدافز
ات:خدافز باباییی
ات رفت سمتش و بغلش کرد و در اخر گفت بابت همه چیز ممنونم
ته: :)
ات:الو عمو هوپی سلام.....میگم عمو هوپی
خلاصه گفت نیاد
خونه خالی بود دام از حرفی که فیلیکس زد خورد شد اون بهم گفت یکی دو هفته ای میشه که نامزد کرده و ازم درخواست کرد دیگه نیام پیشش تا سوءتفاهم پیش نیاد
اوفففف خدایاا
یکم توی خونه چرخیدم رفتم توی اتاقم...
۹.۸k
۰۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.