رمان Black & White پارت 43
از زبان شوگا وقتی بهم سیلی زد و گفت چه غلطی میکنی به خودم اومدم من واقعا چم شده چرا بوسیدمش من چیکار کردم وقتی نگاه کردم دیدم یونا نیس رفته بود بلند شدم رفتم اتاقم اصلا خوابم نمیبرد همش اون صحنه به ذهنم میومد انگار میخواستم اون همیشه پیشم باشه دوباره مزه لباش رو مزه کنم سرم رو تکون دادم چشام رو باز بسته کردم که آروم باشم بعد گفتم من الان چیکار کنم بهش چی بگم پاشدم رفتم با کار هام سرگرم کنم لپ تابم رو باز کردم داشتم کار میکردم ولی اصلا حواسم جمع نبود فقط داشتم به یونا فک میکردم با دستام سرم رو گرفتم گفتم مغزم داره سوت میکشه از زبان یونا وقتی رفتم اتاقم به خودم لعنت میفرستادم که چرا من رفتم پایین که این اتفاق هم افتاد داشت تو ذهنم همش بوسیدن شوگا پلی میشد دیونه میشدم همیشه استرسم رو با حرف زدن رفع میشد نشستم داشتم با خودم حرف میزدم که نفهمیدم کی خوابم برد از زبان شوگا دیگه خوابم نمی برد چکه نگاه کردم دیدم ساعت ۶نیم هس پاشدم رفتم لباسام رو عوض کردم رفتم جلو اتاق یونا میخواستم ازش معذرت خواهی کنم در رو زدم جواب نداد بعد گفتم اسکل اون که الان میخوابه آروم در رو باز کردم رفتم تو دیدم اره خوابیده بود آروم نشستم جلو تختش به صورتش نگاه میکردم خیلی ناز بود از زبان سانا منم دیگه عادت کرده بودم زود بیدار شدن بیدار شدم رفتم توwcدست صورتم رو شستم و بعد لباسام رو عوض کردم و خواستم امروز به یونا سر بزنم رفتم در رو باز کردم بعد پشتم رو کردم در رو بستم وقتی چرخیدم شوگا رو دیدم 😳ابرو هام رفت بالا بعد نزدیکش شدم گفتم تو اینجا چیکار میکنی هی داشت میگفت من من آخر سر گفتم من چی بگو اینجا چیکار میکردی بعد گفت اره من اومدم اینجا چون وقتی از خواب بیدار شوم صدا میومد از اتاقش وقتی اومدم دیدم هیچی نیس میخواستم برم که تو اومدی بعد رفت از زبان شوگا خیلی بد شد وقتی سانا منو دید بعد رفتم پایین نشستم رو صندلی که کمی بعد هم تهیونگ با لبخند اومد و گفت صبح بخیر منم جوابش دادم بعد نشست گفت دخترا نیس گفتم نمیدونم کمی بعد سانا هم با یونا اومد از زبان یونا تو اتاق با سر صدایی که بود نتونستم بخوابم چشام رو باز کردم گفتم کدوم خری داره سروصدا میکنه بعد سانا بود گفتم اینجا چه خبره گفت یونا نمیدونم چرا ولی شوگا اینجا بود با تعجب گفتم اون اینجا چیکار میکرد گفت منم نمیدونم وقتی اومدم اتاقت اونو دیدم که نشسته بود کنار تخت و بهت نگاه میکرد وقتی منو دید زود بلند شد گفتم اینجا چیکار میکنی گفت از اتاقت صدا میومد اومدم به اون نگاه کنم بعد زود رفت سرم رو کج کردم گفتم اون اینجا چه غلطی میکرد با سانا رفتم پایین که سلنا رفت روبه صندلی تهیونگ نشست بعد چون جای دیگه نبود منم مجبور بودم بغل شوگا بشینم شوگا چون وسط نشسته بود نمیتونستم هرکجا مینشستم اون هم بود بعد نشستم که تهیونگ گفت صبحتون بخیر خانم یونا سرم رو بالا اوردم هیچی نگفتم بهش پوزخند زدم بعد آبمیوه که آبمیوه پرتقالی بود اونو خوردم بعد لیوان رو گذاشتم جاش...
۴۵.۱k
۳۰ تیر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.