درخواستی
#درخواستی
#شوگا
1/4
سال ها از آن اتفاق میگذرد...اما،انگار کسی درونم با من صحبت میکند و در هر لحظه از زندگی ام این را زمزمه میکند
"کسی دوست نداره،چرا زنده ای؟چرا میخوای احساساتت رو بروز بدی؟اجازه نمیدم به کسی نشونش بدی!"
وقتی که در جمعی بودیم و شخصی حرفی خنده دار میگفت موقعی که میخواست لبخند گل هایش را روی لبهایم بکارد این زمزمه شروع به سخن گفتن میکرد...گویا که نمیخواهد خوشحال باشم،یا ناراحت؛زیرا طبق گفته او کسی نمیخواهد من خوشحال باشم و همه از من نفرت دارند و کسی را در حدی نمیداند که بخواهد مرا ناراحت کند،فکر میکنم دچار بیماری ای به نام همزادپنداری شده ام!آسیب جسمی نمیبینم اما روحی،چرا!اجازه نمیدهد خوشحال باشم،حتی اجازه نمیدهد ناراحت یا عصبانی هم باشم.احساساتم از یادم رفته،همچون سنگی که حسی به چیزی ندارد.روز ها برایم تکراری و بی معناست،گویا از بدو تولد نیز این گونه بودم،حتی مادرم میگوید وقتی بر من حامله بود و به سنوگرافی رفته بود دکتر نمیتوانست تشخیص دهد که زنده ام یا نه،زیرا بی حرکت بودم،البته الان هم انسان آرامی هستم و از فعالیت زیاد نفرت دارم.
ناگفته نماند که انسان اجتماعی ای هم هستم،مثلا از کودکی با ماشین اسباب بازی ام دوست بودم و تمام خاطراتم را برایش تعریف میکردم و از اینکه او همچون من واکنشی نداشت باعث میشد بیشتر جذبش شوم!از وقتی هم به مدرسه رفتم و نوشتن را آموختم گاهی با دفترچه خاطراتم صحبت میکنم و اتفاقاتی که در طی روز برایم رخ میدهد را برایش بازگو میکنم اما اینکه دوتا دوست دارم یاد حرف معلم سوم ابتدایی ام میفتم که میگفت
"گاه افراد وقتی بی توجهی از طرف عزیزان،دوستان،خانواده و..میبینند،دچار حسادت و نفرت نسبت به فردی که مورد توجه قرار دارند میشوند"
این درس مربوط به احساسات بود،اما متاسفانه چیزی درمورد حرف هایش نمیتوانستم درک کنم فقط سخنانش را حفظ میکردم تا نمره بگیرم!
حال از این قضیه ها بگذریم،چند وقت اخیر در دانشگاه پسری نچسب سعی دارد به من نزدیک شود اما زیاد به او توجه نمیکنم،نمیخواهم احساس بدی پیش من داشته باشد زیرا تمام این مدت که تنها بودم به علت این بود که وقتی کسی میخواست نزدیکم شود با اخلاق و رفتار سردی که داشتم و دست خودم نبود باعث میشدم از من آزرده خاطر شوند،اما برایم جالب است که این دفعه برعکس بقیه است!
امروز مثل روزهای قبل سعی کرد نزدیکم شود و این بار این اجازه را به او دادم تا نزدیکم شود با لبخند مزخرفی گفت
"سلام،اسم من هیم چانعه،خوشحال میشم باهم دوست شیم؟"
#شوگا
1/4
سال ها از آن اتفاق میگذرد...اما،انگار کسی درونم با من صحبت میکند و در هر لحظه از زندگی ام این را زمزمه میکند
"کسی دوست نداره،چرا زنده ای؟چرا میخوای احساساتت رو بروز بدی؟اجازه نمیدم به کسی نشونش بدی!"
وقتی که در جمعی بودیم و شخصی حرفی خنده دار میگفت موقعی که میخواست لبخند گل هایش را روی لبهایم بکارد این زمزمه شروع به سخن گفتن میکرد...گویا که نمیخواهد خوشحال باشم،یا ناراحت؛زیرا طبق گفته او کسی نمیخواهد من خوشحال باشم و همه از من نفرت دارند و کسی را در حدی نمیداند که بخواهد مرا ناراحت کند،فکر میکنم دچار بیماری ای به نام همزادپنداری شده ام!آسیب جسمی نمیبینم اما روحی،چرا!اجازه نمیدهد خوشحال باشم،حتی اجازه نمیدهد ناراحت یا عصبانی هم باشم.احساساتم از یادم رفته،همچون سنگی که حسی به چیزی ندارد.روز ها برایم تکراری و بی معناست،گویا از بدو تولد نیز این گونه بودم،حتی مادرم میگوید وقتی بر من حامله بود و به سنوگرافی رفته بود دکتر نمیتوانست تشخیص دهد که زنده ام یا نه،زیرا بی حرکت بودم،البته الان هم انسان آرامی هستم و از فعالیت زیاد نفرت دارم.
ناگفته نماند که انسان اجتماعی ای هم هستم،مثلا از کودکی با ماشین اسباب بازی ام دوست بودم و تمام خاطراتم را برایش تعریف میکردم و از اینکه او همچون من واکنشی نداشت باعث میشد بیشتر جذبش شوم!از وقتی هم به مدرسه رفتم و نوشتن را آموختم گاهی با دفترچه خاطراتم صحبت میکنم و اتفاقاتی که در طی روز برایم رخ میدهد را برایش بازگو میکنم اما اینکه دوتا دوست دارم یاد حرف معلم سوم ابتدایی ام میفتم که میگفت
"گاه افراد وقتی بی توجهی از طرف عزیزان،دوستان،خانواده و..میبینند،دچار حسادت و نفرت نسبت به فردی که مورد توجه قرار دارند میشوند"
این درس مربوط به احساسات بود،اما متاسفانه چیزی درمورد حرف هایش نمیتوانستم درک کنم فقط سخنانش را حفظ میکردم تا نمره بگیرم!
حال از این قضیه ها بگذریم،چند وقت اخیر در دانشگاه پسری نچسب سعی دارد به من نزدیک شود اما زیاد به او توجه نمیکنم،نمیخواهم احساس بدی پیش من داشته باشد زیرا تمام این مدت که تنها بودم به علت این بود که وقتی کسی میخواست نزدیکم شود با اخلاق و رفتار سردی که داشتم و دست خودم نبود باعث میشدم از من آزرده خاطر شوند،اما برایم جالب است که این دفعه برعکس بقیه است!
امروز مثل روزهای قبل سعی کرد نزدیکم شود و این بار این اجازه را به او دادم تا نزدیکم شود با لبخند مزخرفی گفت
"سلام،اسم من هیم چانعه،خوشحال میشم باهم دوست شیم؟"
۳.۷k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.