پارت◇⁵⁰
بشن...اما من ن!....عمرا...
با فکر کردن به دیشب ...احساس میکردم دارم خفه میشم ...کل بدنم داغ کرده بود ....دست بردم سمت کرواتمو و شلش کردم ...پامو گذاشتم روی گاز و سرعتم و بیشتر کردم...
درست ۵ مین بعد رسیدم به در عمارت پیاده شدم ...
تهیونگ :هی تو..
نگهبان:بله قربان
سویچ و پرت کردم سمتش...تهیونگ:بیارش تو
بعد کتم و انداختم روی شونم و رفتم سمت عمارت...گشنم نبود ...خسته بودم ...یه راست رفتم سمت اتاق ...بی هوا در و باز کردم و اول از همه چشمم رفت سمت تخت...خواب بود ...مچاله شده بود تو خودش ...کت و انداختم و بدون عوض کردن لباسم رفتم سمت تخت ...یه صدای خفه ای میومد ...رو تختی و زدم کنار...ا/ت عجیب تو خودش جمع شده بود ...خم شدم تا صورت شو ببینم...اولین چیزی که دیدم اشکایی بود که رو گونش بود ...با تعجب گفتم:ببینم....حالت خوبه؟
بدون اینکه صدایی ازش بشنوم سرشو به چپ و راست تکون داد...اروم دو طرف شونشو گرفتم و بلندش کردم ...تا رو به رو بشینه ...یه نگاهی بهش انداختم ...موهای بلندش و باز گذاشته بود و حالا بهم ریخته دورش افتاده بودن...با چشمای اشکیش بهم زل زده بود ...نوک دماغشم قرمز بود ...لپاشم گل انداخته بود ...عااا...این چرا این شکلی شده بود ...کم کم خندم داشت خودشو نشون میداد...برای اینکه متوجه نشه دست و بردم پشت گردنم و به پایین خیره شدم و یه پوس خند زدم ...بعد یه مین ..با عملیات موفق امیز مخفی کردن خندم سرم و گرفتم بالا....
تهیونگ:حالت خوبه ؟
مظلوم تر از اون چیزی که فکرشو میکردم گفت:نه
با شندین صدای بغض دارش با لحن نرم اری گفتم:چرا...چی شده؟
ا/ت:دلم درد میکنه(دماغشو کشید بالا)
خم شدم سمت شو درست جفتش نشستم ...
تهیونگ:کجاش؟
با دستش قسمتی از دلش و نشون داد...دستم و بردم سمتش و یکم فشار دادم ...
ا/ت:اخ..
تهیونگ:شام خوردی؟
باز سرش و به چپ و راست تکون داد....
عصبی گفتم:چرا اونوقت؟
با تعجب نگام کرد
خودمم متعجب از این خشمی که داشتم اروم تر گفتم:واسه چی شام نخوردی ؟
ا/ت:خُ....خُب
تهیونگ:خُب؟
ا/ت:چیزه..
تهیونگ: درست حرف بزن ...
ایندفعه شمرده تر و محکم گفتم:چرا...شام...نخوردی؟؟؟
سرشو پایین انداخت ...و اروم گفت:پ..پله ها
چشمام و ریز گردم و گفتم:پله ها ؟؟...
ا/ت:ن..نمی تونستم برم پایین
تازه یادم افتاد که پاهش اسیب دیده ...اخمم و از بین بردم و گفت:جین؟
ا/ت:ا..امشب بیمارستانه...
اهههه...دلم میخواست با پشت دست محکم بزنم رو پیشونیم ...اصلا حواسم نبود ...پس چرا نگفت براش غذا بیارن؟...حتما صداشو نشنیدن...الانم که ساعت تقریبا ۱۲ ...همه خوابن ...
تهیونگ:گشنته؟
مثل بچه ها سرشو بالا پایین کرد...
تهیونگ:زبون نداری
اول مثل گیجا سرشو چپ و راست تکون داد ولی سریع راهشو کج کرد و بالا پایینش کرد...
اینبار دیگ نتوستم جلوی خندم و بگیرم یه لب خند محوی اومد روی لبم ...انگاری اونم تعجب کرد ...سریع جدی شدم و یه اهم گفتم و از جام بلند شدم ....
تهیونگ:اگع گشنته پاشو بیا دنبالم...
حرفمو که زدم از در اتاق زدم بیرون ...چن مینی بود که منتظر بودم ...کلافه خواستم برم سمت اتاق که...لنگون لنگون اومد بیرون ...اولش عصبی بود ..ولی پاشو که دیدم ترجیح دادم ...بیخیال بشم ...بی توجه رفتم سمت پله ها...اولین پله رو که پایین رفتم برگشتم سمتش...هنوز به پله ها نرسیده بود ...نفسمو دادم بیرون و راهی که رفتم و برگشتم ....با یه حرکت روی دستم بلندش کردم ...اصلا حوصله منتظر بودن و ندارم ...میدونستم تعجب کرده ولی سعی کردم نگاهش نکنم...
ا/ت ویو
هنوز باورم نمیشه ...من و از پله ها اورد پایین...بعد از خوردن غذا دوباره بغلم کرد اورد اتاق ...یعنی خودشه؟...اگه جنی ..روحی ...چیزی باشه ..چیکار کنم...یونجی میگفت...جناا میتونن شبیه ادم ها بشن ...این خونه وسطه جنگل پس....امکان نداره ...نه بابا ...انقدر به این اراجیف یونجی گوش دادی پاک خل شدی...مگه می....
با صدای در حموم سه متر پریدم هوا...اب دهنمو قورت دادم و نگاه کردم ...یه تیشرت مشکی با یه شلوارک کرم پوشیده بود و داشت موهاشو با حوله خشک میرد ...بیدون توجه به من رفت سمت اینه...مثل منگلا زل زده بودم بهش ....انگار اماده تغییر شکلی چیزی بودم ...که با صدای بلند جوری که اگه تغییر شکل میداد کمتر میترسیدم گفت:پاشو بیا اینجا...
مثلا خنگا نگاهش میکردم ...حتی حاضر نبودم یه قدم برم سمتش ...ولی ...اگع نمیرفتم ...
تهیونگ:شنیدی چه گفتم؟
اول با گیجی نگاهش کردم ولی بعد سریع سرم و به حال تایید تکون دادم ...
اروم پتو رو کنار زدم ...نهایتش اگه خواست کاری کنه جیغ میکشم...ولی کسی طبقه بالا نیست!......خُ...خُب....بلند تر جیغ میکشم ....ای خدایاا...خودم و به خودت میسپارم ....من و از شر این دیوونه خلاص کن ...
با فکر کردن به دیشب ...احساس میکردم دارم خفه میشم ...کل بدنم داغ کرده بود ....دست بردم سمت کرواتمو و شلش کردم ...پامو گذاشتم روی گاز و سرعتم و بیشتر کردم...
درست ۵ مین بعد رسیدم به در عمارت پیاده شدم ...
تهیونگ :هی تو..
نگهبان:بله قربان
سویچ و پرت کردم سمتش...تهیونگ:بیارش تو
بعد کتم و انداختم روی شونم و رفتم سمت عمارت...گشنم نبود ...خسته بودم ...یه راست رفتم سمت اتاق ...بی هوا در و باز کردم و اول از همه چشمم رفت سمت تخت...خواب بود ...مچاله شده بود تو خودش ...کت و انداختم و بدون عوض کردن لباسم رفتم سمت تخت ...یه صدای خفه ای میومد ...رو تختی و زدم کنار...ا/ت عجیب تو خودش جمع شده بود ...خم شدم تا صورت شو ببینم...اولین چیزی که دیدم اشکایی بود که رو گونش بود ...با تعجب گفتم:ببینم....حالت خوبه؟
بدون اینکه صدایی ازش بشنوم سرشو به چپ و راست تکون داد...اروم دو طرف شونشو گرفتم و بلندش کردم ...تا رو به رو بشینه ...یه نگاهی بهش انداختم ...موهای بلندش و باز گذاشته بود و حالا بهم ریخته دورش افتاده بودن...با چشمای اشکیش بهم زل زده بود ...نوک دماغشم قرمز بود ...لپاشم گل انداخته بود ...عااا...این چرا این شکلی شده بود ...کم کم خندم داشت خودشو نشون میداد...برای اینکه متوجه نشه دست و بردم پشت گردنم و به پایین خیره شدم و یه پوس خند زدم ...بعد یه مین ..با عملیات موفق امیز مخفی کردن خندم سرم و گرفتم بالا....
تهیونگ:حالت خوبه ؟
مظلوم تر از اون چیزی که فکرشو میکردم گفت:نه
با شندین صدای بغض دارش با لحن نرم اری گفتم:چرا...چی شده؟
ا/ت:دلم درد میکنه(دماغشو کشید بالا)
خم شدم سمت شو درست جفتش نشستم ...
تهیونگ:کجاش؟
با دستش قسمتی از دلش و نشون داد...دستم و بردم سمتش و یکم فشار دادم ...
ا/ت:اخ..
تهیونگ:شام خوردی؟
باز سرش و به چپ و راست تکون داد....
عصبی گفتم:چرا اونوقت؟
با تعجب نگام کرد
خودمم متعجب از این خشمی که داشتم اروم تر گفتم:واسه چی شام نخوردی ؟
ا/ت:خُ....خُب
تهیونگ:خُب؟
ا/ت:چیزه..
تهیونگ: درست حرف بزن ...
ایندفعه شمرده تر و محکم گفتم:چرا...شام...نخوردی؟؟؟
سرشو پایین انداخت ...و اروم گفت:پ..پله ها
چشمام و ریز گردم و گفتم:پله ها ؟؟...
ا/ت:ن..نمی تونستم برم پایین
تازه یادم افتاد که پاهش اسیب دیده ...اخمم و از بین بردم و گفت:جین؟
ا/ت:ا..امشب بیمارستانه...
اهههه...دلم میخواست با پشت دست محکم بزنم رو پیشونیم ...اصلا حواسم نبود ...پس چرا نگفت براش غذا بیارن؟...حتما صداشو نشنیدن...الانم که ساعت تقریبا ۱۲ ...همه خوابن ...
تهیونگ:گشنته؟
مثل بچه ها سرشو بالا پایین کرد...
تهیونگ:زبون نداری
اول مثل گیجا سرشو چپ و راست تکون داد ولی سریع راهشو کج کرد و بالا پایینش کرد...
اینبار دیگ نتوستم جلوی خندم و بگیرم یه لب خند محوی اومد روی لبم ...انگاری اونم تعجب کرد ...سریع جدی شدم و یه اهم گفتم و از جام بلند شدم ....
تهیونگ:اگع گشنته پاشو بیا دنبالم...
حرفمو که زدم از در اتاق زدم بیرون ...چن مینی بود که منتظر بودم ...کلافه خواستم برم سمت اتاق که...لنگون لنگون اومد بیرون ...اولش عصبی بود ..ولی پاشو که دیدم ترجیح دادم ...بیخیال بشم ...بی توجه رفتم سمت پله ها...اولین پله رو که پایین رفتم برگشتم سمتش...هنوز به پله ها نرسیده بود ...نفسمو دادم بیرون و راهی که رفتم و برگشتم ....با یه حرکت روی دستم بلندش کردم ...اصلا حوصله منتظر بودن و ندارم ...میدونستم تعجب کرده ولی سعی کردم نگاهش نکنم...
ا/ت ویو
هنوز باورم نمیشه ...من و از پله ها اورد پایین...بعد از خوردن غذا دوباره بغلم کرد اورد اتاق ...یعنی خودشه؟...اگه جنی ..روحی ...چیزی باشه ..چیکار کنم...یونجی میگفت...جناا میتونن شبیه ادم ها بشن ...این خونه وسطه جنگل پس....امکان نداره ...نه بابا ...انقدر به این اراجیف یونجی گوش دادی پاک خل شدی...مگه می....
با صدای در حموم سه متر پریدم هوا...اب دهنمو قورت دادم و نگاه کردم ...یه تیشرت مشکی با یه شلوارک کرم پوشیده بود و داشت موهاشو با حوله خشک میرد ...بیدون توجه به من رفت سمت اینه...مثل منگلا زل زده بودم بهش ....انگار اماده تغییر شکلی چیزی بودم ...که با صدای بلند جوری که اگه تغییر شکل میداد کمتر میترسیدم گفت:پاشو بیا اینجا...
مثلا خنگا نگاهش میکردم ...حتی حاضر نبودم یه قدم برم سمتش ...ولی ...اگع نمیرفتم ...
تهیونگ:شنیدی چه گفتم؟
اول با گیجی نگاهش کردم ولی بعد سریع سرم و به حال تایید تکون دادم ...
اروم پتو رو کنار زدم ...نهایتش اگه خواست کاری کنه جیغ میکشم...ولی کسی طبقه بالا نیست!......خُ...خُب....بلند تر جیغ میکشم ....ای خدایاا...خودم و به خودت میسپارم ....من و از شر این دیوونه خلاص کن ...
۱۹۵.۳k
۲۳ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.