چندپارتی یونگی...
چندپارتی یونگی...
"سقوط شیطان"
part²
از اینکه باید برای شخصی که ازش متنفر بود کار میکرد حرص میخورد.
مین یونگی...بزرگترین کابوسش بود،
میا به این کار نیاز داشت...مجبور به تحمل اخلاق بشدت بد و مصیبت بار رئیسش اقای مین بود.
لیوان قهوه رو توی سینی نقره ای گذاشت و به طرف اتاق رئیس حرکت کرد
برای اجازه ی ورود به در چند ضربه ی کوتاه با انگشتاش زد.
"اقای مین؟ اجازه هست؟"
صدایی نشنید...
دودل بود،اگه میرفت قطعا به دلیل ورود بی اجازه اخراج میشد...
از طرفی نگران شده بود
سکوت کرد...
چند ثانیه گذشت...تصمیم گرفت بره داخل و وضعیتو چک کنه
چند باری صداش زد...کمی جلوتر رفت
جسم بیهوش شده ی یونگی روی زمین افتاده بود
سریع سینیو روی میز گذاشت و روی دو زانو هاش کنار رئیس نشست
روی صورت سفید یونگی ضربه های ارومی زد
"اقای مین؟... حالتون خوبه؟"
از روی زمین بلند شد،به طرف در رفت تا به بقیه خبر بده به امبولانس زنگ بزنن
اما با کشیده شدن دستش دوباره روی زمین فرود اومد و جیغ خفیفی کشید
"اه...اقای مین؟"
نمیتونست صحنه ی رو به روشو حضم کنه
چطور امکان داشت؟
همه چیزو فراموش کرده بود جز این دختر!
میدونست به خاطر اونه که اینجاست.
عشق هرگز فراموش نمیشه!
ناباورانه به صورت بی نقص دختر خیره شده بود
دست ازادشو بالا اورد و گونه های دختر رو نوازش کرد
"خـ..خودتی؟..."
"چـ..چی دارید میگید؟ اقای مین حالتون خوبه؟ با دکتر تماس بگیرم؟"
کم کم خاطرات جسمی که درش زندانی شده بودو به یاد اورد
مین یونگی...رئیس بزرگ شرکت مدلینگ کره!
تک فرزند خاندان مین!
به کت و شلواری که جسمشو پوشونده بودن نگاه کرد.
با صدای هول شده ی دختر سکوتش شکسته شد
"نه شما خوب نیستید...من برم با دکتر تماس بگیرم"
انگشت اشارشو جلوی لب های قلوه ای دختر نگه داشت
کمی خودشو جلو کشید.
مکث کرد...
ناخواسته و بی اختیار لب هاشو روی لبهای دختر کوبید
بوسه ی سطحی ای روی لب های پفکی دختر کاشت.
نمیتونست جلوی خواسته های دلشو بگیره
دیگه تحمل ناگفته هایی که روی قلب شیطانیش سنگینی میکردن رو نداشت
"من...من عاشقم...اره...دوست دارم"
چشمهای عسلیش از تعجب گرد شده بودن
به خاطر اتفاق لحظه ای که بین رئیسشو و اون افتاده بود شُک شده بود
لبخند محوی روی صورت یونگی شکل گرفته بود
اما این لبخند عمر کوتاهی داشت
"ولی من ازتون متنفرم...اقای مین"
ته دلش احساس پوچی میکرد...
همه چیشو رها کرده بود...فقط به خاطر این دختر.
برای یه نظر پوچ به این سادگی تسلیم نمیشد
"برام مهم نیس...بالاخره تو هم حست نسبت به من تغییر میکنه..."
"من دوستون ندارم...چرا اصرار میکنید؟"
اخم غلیظی بین ابروهاش شکل گرفت
ادامه داره...
"سقوط شیطان"
part²
از اینکه باید برای شخصی که ازش متنفر بود کار میکرد حرص میخورد.
مین یونگی...بزرگترین کابوسش بود،
میا به این کار نیاز داشت...مجبور به تحمل اخلاق بشدت بد و مصیبت بار رئیسش اقای مین بود.
لیوان قهوه رو توی سینی نقره ای گذاشت و به طرف اتاق رئیس حرکت کرد
برای اجازه ی ورود به در چند ضربه ی کوتاه با انگشتاش زد.
"اقای مین؟ اجازه هست؟"
صدایی نشنید...
دودل بود،اگه میرفت قطعا به دلیل ورود بی اجازه اخراج میشد...
از طرفی نگران شده بود
سکوت کرد...
چند ثانیه گذشت...تصمیم گرفت بره داخل و وضعیتو چک کنه
چند باری صداش زد...کمی جلوتر رفت
جسم بیهوش شده ی یونگی روی زمین افتاده بود
سریع سینیو روی میز گذاشت و روی دو زانو هاش کنار رئیس نشست
روی صورت سفید یونگی ضربه های ارومی زد
"اقای مین؟... حالتون خوبه؟"
از روی زمین بلند شد،به طرف در رفت تا به بقیه خبر بده به امبولانس زنگ بزنن
اما با کشیده شدن دستش دوباره روی زمین فرود اومد و جیغ خفیفی کشید
"اه...اقای مین؟"
نمیتونست صحنه ی رو به روشو حضم کنه
چطور امکان داشت؟
همه چیزو فراموش کرده بود جز این دختر!
میدونست به خاطر اونه که اینجاست.
عشق هرگز فراموش نمیشه!
ناباورانه به صورت بی نقص دختر خیره شده بود
دست ازادشو بالا اورد و گونه های دختر رو نوازش کرد
"خـ..خودتی؟..."
"چـ..چی دارید میگید؟ اقای مین حالتون خوبه؟ با دکتر تماس بگیرم؟"
کم کم خاطرات جسمی که درش زندانی شده بودو به یاد اورد
مین یونگی...رئیس بزرگ شرکت مدلینگ کره!
تک فرزند خاندان مین!
به کت و شلواری که جسمشو پوشونده بودن نگاه کرد.
با صدای هول شده ی دختر سکوتش شکسته شد
"نه شما خوب نیستید...من برم با دکتر تماس بگیرم"
انگشت اشارشو جلوی لب های قلوه ای دختر نگه داشت
کمی خودشو جلو کشید.
مکث کرد...
ناخواسته و بی اختیار لب هاشو روی لبهای دختر کوبید
بوسه ی سطحی ای روی لب های پفکی دختر کاشت.
نمیتونست جلوی خواسته های دلشو بگیره
دیگه تحمل ناگفته هایی که روی قلب شیطانیش سنگینی میکردن رو نداشت
"من...من عاشقم...اره...دوست دارم"
چشمهای عسلیش از تعجب گرد شده بودن
به خاطر اتفاق لحظه ای که بین رئیسشو و اون افتاده بود شُک شده بود
لبخند محوی روی صورت یونگی شکل گرفته بود
اما این لبخند عمر کوتاهی داشت
"ولی من ازتون متنفرم...اقای مین"
ته دلش احساس پوچی میکرد...
همه چیشو رها کرده بود...فقط به خاطر این دختر.
برای یه نظر پوچ به این سادگی تسلیم نمیشد
"برام مهم نیس...بالاخره تو هم حست نسبت به من تغییر میکنه..."
"من دوستون ندارم...چرا اصرار میکنید؟"
اخم غلیظی بین ابروهاش شکل گرفت
ادامه داره...
۹.۱k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.