رمان : داداشی
رمان : داداشی
پارت 14
دوساعت بعد ^^^^^^^^^^^^^^^^^
دیانا : با گریه از اتاقی که خودمو علی توش بودیم زدم بیرون انقدر اونجا خرتو خر بود که نیکا رو پیدا نکردم لباسامو پوشیدم به ساعت نگاه کردم 1 شب بود 45 تا تماس بی پاسخ از ارسلان داشتم از اونجا زدم بیرون و اسنپ گرفتم رفتم خونه
ارسلان : انقدر ترسیده بودم که بلایی سرش نیاد نمیدونستم چیکار کنم
همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که صدای در اومد
رفتم پیشش داشت گریه میکرد
دیانا : رسیدم و رفتم داخل یه یه دفعه بغضم ترکید دیدم اومد پیشم چیزی نگفتم و فقط بدو رفتم بغلش
ارسلان : همینجوری تو بغلم بود که گفت :
پارت 14
دوساعت بعد ^^^^^^^^^^^^^^^^^
دیانا : با گریه از اتاقی که خودمو علی توش بودیم زدم بیرون انقدر اونجا خرتو خر بود که نیکا رو پیدا نکردم لباسامو پوشیدم به ساعت نگاه کردم 1 شب بود 45 تا تماس بی پاسخ از ارسلان داشتم از اونجا زدم بیرون و اسنپ گرفتم رفتم خونه
ارسلان : انقدر ترسیده بودم که بلایی سرش نیاد نمیدونستم چیکار کنم
همینجوری داشتم با خودم حرف میزدم که صدای در اومد
رفتم پیشش داشت گریه میکرد
دیانا : رسیدم و رفتم داخل یه یه دفعه بغضم ترکید دیدم اومد پیشم چیزی نگفتم و فقط بدو رفتم بغلش
ارسلان : همینجوری تو بغلم بود که گفت :
۳.۴k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.