Part²¹
Part²¹
ا.ت ویو:
خنده ای کرد گفت
هانول:وقتی پدرم پیشم بود اون موقع که برای کار به کشور های مختلف سفر میکرد من واقعا دلتنگش میشدم... بهم گفته بود برای رفع دلتنگیم نقاشی براش بکشم و از وقتی که از پیشمون رفته
صدای گریش بلند شد
هانول:هرموقع دلتنگش میشم نقاشی میکشم تا اروم بشم
بلند بلند داشت گریه میکرد خودمو سمتش کشیدم و اغوشم رو براش باز کردم و اونو به اغوشم کشیدم... میتونستم احساس کنم که چقدر براش دردناکه...میتونستم با بند بند وجودم احساسش کنم... ازم جدا شد اشکاش رو پاک کرد گفت
هانول:ببخشید که ناراحتت کردم
ا.ت:مشکلی نیست در عوضش خودتو خالی کردی
هانول:ممنونم
لبخندی بهش زدم
ا.ت:بهتره بریم داخل هوا سرد شده
سری تکون داد و وسایل رو جمع کردیم و رفتیم داخل عمارت
ویو کوک:
برای کارم باید هرازگایی موقع غروب به جایی برم... توی ماشین نشسته بودم که تاج گلی نظرم رو جلب کرد... دستم رو بردم سمتش و برداشتمش... روبه راننده گفتم
کوک:این تاج گل برای کیه
راننده:برای دوست خواهرتون
سری تکون دادم و ماشین حرکت کرد
ا.ت ویو:
...شام رو سرو کردیم برگشتیم به اتاق...هانول روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند منم به سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم هوا خیلی سرد شده بود برای همینم زود در رو بستم... روی تخت دراز کشیدم... چشمامو روی هم گذاشتم و خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم که هانول با عجله اومد سمتم
هانول:ا.ت زود اماده شو باید چیزی رو بهت نشون بدم
اماده شدم که هانول منو به سمت یکی از اتاق ها کشوند و درش رو باز کرد... اتاقی که داخلش بودیم خیلی زیبا بود
ا.ت:چه خشگله
هانول:میدونم
ا.ت:خب چرا اومدیم اینجا؟
هانول:اومدیم اتاقت رو بهت نشون بدم
با شوک و تعجب نگاهش کردم
ا.ت:اتاق من؟
هانول:اره اتاق تو گفتم شاید اینجوری راحت تر باشی
ا.ت:ولی اخه
هانول:ولی اما اگر نداره این دیگه برای خودته
ا.ت:ولی چرا؟ چرا همچین کاری رو برام میکنی؟
هانول:راستش احساس میکنم قراره اینجا زیاد بمونی گفتم برات یه اتاق اماده کنن این چند روز که شخصیت و علایقت رو دیدم گفتم اینجوری برات درست کنن
با ذوق پریدم بغلش گفتم
ا.ت:واقعا ممنونم نمیدونم چجوری برات همهی این کارا رو جبران کنم
هانول:این کارا جبران شدست من بلاخره تونستم بعد سال ها یه دوست خیلی خوب پیدا کنم
از بغلش بیرون اومد
هانول:برو وسایلاتو بیار اینجا
وسایل خاصی نداشتم ولی اون چیزایی هم که داشتم رو اوردم داخل اتاق
بعد صبحونه اومدم توی اتاق جدیدم واقعا زیبا بود روبروی اتاق هانول بود و ویوی روبروش دریاچه بود...نزدیک های غروب بود که حوصله ام سر رفته بود رفتم طبقه پایین و سمت اتاق نشیمن رفتم در رو باز کردم که دیدم
ادامه دارد....
شرط:
لایک و کامنت:۱۳
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
خنده ای کرد گفت
هانول:وقتی پدرم پیشم بود اون موقع که برای کار به کشور های مختلف سفر میکرد من واقعا دلتنگش میشدم... بهم گفته بود برای رفع دلتنگیم نقاشی براش بکشم و از وقتی که از پیشمون رفته
صدای گریش بلند شد
هانول:هرموقع دلتنگش میشم نقاشی میکشم تا اروم بشم
بلند بلند داشت گریه میکرد خودمو سمتش کشیدم و اغوشم رو براش باز کردم و اونو به اغوشم کشیدم... میتونستم احساس کنم که چقدر براش دردناکه...میتونستم با بند بند وجودم احساسش کنم... ازم جدا شد اشکاش رو پاک کرد گفت
هانول:ببخشید که ناراحتت کردم
ا.ت:مشکلی نیست در عوضش خودتو خالی کردی
هانول:ممنونم
لبخندی بهش زدم
ا.ت:بهتره بریم داخل هوا سرد شده
سری تکون داد و وسایل رو جمع کردیم و رفتیم داخل عمارت
ویو کوک:
برای کارم باید هرازگایی موقع غروب به جایی برم... توی ماشین نشسته بودم که تاج گلی نظرم رو جلب کرد... دستم رو بردم سمتش و برداشتمش... روبه راننده گفتم
کوک:این تاج گل برای کیه
راننده:برای دوست خواهرتون
سری تکون دادم و ماشین حرکت کرد
ا.ت ویو:
...شام رو سرو کردیم برگشتیم به اتاق...هانول روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب میخوند منم به سمت بالکن رفتم و درش رو باز کردم هوا خیلی سرد شده بود برای همینم زود در رو بستم... روی تخت دراز کشیدم... چشمامو روی هم گذاشتم و خوابیدم
صبح از خواب بیدار شدم که هانول با عجله اومد سمتم
هانول:ا.ت زود اماده شو باید چیزی رو بهت نشون بدم
اماده شدم که هانول منو به سمت یکی از اتاق ها کشوند و درش رو باز کرد... اتاقی که داخلش بودیم خیلی زیبا بود
ا.ت:چه خشگله
هانول:میدونم
ا.ت:خب چرا اومدیم اینجا؟
هانول:اومدیم اتاقت رو بهت نشون بدم
با شوک و تعجب نگاهش کردم
ا.ت:اتاق من؟
هانول:اره اتاق تو گفتم شاید اینجوری راحت تر باشی
ا.ت:ولی اخه
هانول:ولی اما اگر نداره این دیگه برای خودته
ا.ت:ولی چرا؟ چرا همچین کاری رو برام میکنی؟
هانول:راستش احساس میکنم قراره اینجا زیاد بمونی گفتم برات یه اتاق اماده کنن این چند روز که شخصیت و علایقت رو دیدم گفتم اینجوری برات درست کنن
با ذوق پریدم بغلش گفتم
ا.ت:واقعا ممنونم نمیدونم چجوری برات همهی این کارا رو جبران کنم
هانول:این کارا جبران شدست من بلاخره تونستم بعد سال ها یه دوست خیلی خوب پیدا کنم
از بغلش بیرون اومد
هانول:برو وسایلاتو بیار اینجا
وسایل خاصی نداشتم ولی اون چیزایی هم که داشتم رو اوردم داخل اتاق
بعد صبحونه اومدم توی اتاق جدیدم واقعا زیبا بود روبروی اتاق هانول بود و ویوی روبروش دریاچه بود...نزدیک های غروب بود که حوصله ام سر رفته بود رفتم طبقه پایین و سمت اتاق نشیمن رفتم در رو باز کردم که دیدم
ادامه دارد....
شرط:
لایک و کامنت:۱۳
منتظرم✨
🍷حمایت فراموش نشه🍷
۴.۴k
۱۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.