پارت دو اقیانوس آبی💙🍭 آیدی آیدل یویی: @mhdfhwhjs
پارت 2
تا اینکه روزی مارگارت بدون اینکه به کسی بگوید از خانه دوکه خارج شد در همان روز شاهزاده چهارم که کوچکترین شاهزاده بود هم از قصر خارج شده بود همان طور که مارگارت داشت گل سر هارا نگاه میکر ناگهان شاهزاده به مارگارت تنه زد و رد شد مارگارت پشت سر اون راه افتاد و بهش گفت باید معظرت خواهی کنه اما اون قبول نکرد و به مارگارت گفت :تو اصلا میدونی من کی هستم چطور جرعت میکنی بگی باید عظر بخوام مارگارت هم به شاهزاده گفت تو با این لباسات معلومه نجیب زاده نیستی ولی من اینجا نتهام میای دوست بشیم
ام خب باشه اسم من فیل.... نه جیمی هست اسم تو چیه
من مارگارت دختر خاندان گراهام هستم
آن دو درحالی که در بازار قدم میزدند مردی نزدیک آنها شد و آنها را دنبال میکرد تا وقتی که گل سر مارگارت از دستش افتاد در کوچه ای باریک وقتی کج شد تا گل سر را بردارد دو مرد آن دو را محاصره کردند و وقتی بچه ها چشمانشان را باز کردند متوجه شدند در اتاق کوچکی زندانی شدند صدای دو فرد میآمد که. میگفت هردو آنها به نظر نجیب زاده هستند و میتونیم پول خوبی بابت فروش دختره بگیریم مارگارت حسابی ترسیده بود که فیلیکس متوجه پنجره شد که قفل نبود ولی ارتفاعش زیاد بود جیمز به مارگارت گفت من سفت بچسب و از پنجره به پشت بام خانه ای پریدند و از روی آن به گایین پریدند مارگارت همراه با فیلیکس یا همون جیمی به سمت خانه دوک رفتند و فیلیکس هم به سمت قصر رفت در قصر همه به دنبال فیلیکس میگشتند چون شاه او را خبر کرده بود وقتی آنجا رفت شاه به فیلیکس نگاهی کرد و گفت بسار جوان برازنده ای شدی 12 سالته مگه نه؟ من تسمیم گرفتم برایت همسری انتخاب کنم چند گزینه داری ماریا گراهام
جنا هیلر و مری جونز اولش فیلیکس حصابی جا خورده بود ولی بعد با آرامش گفت پدر جان همه آنها دخترانی زیبا و از خاندان هایی بالا هستند ولی
ولی چی
من میخواهم با مارگارت گراهام خواهر ماریا ازدواج کنم
انتخاب خوبی بود پسرم حالا برای مراسم خواستگاری آماده شو تا فردا به آنجا بروی
فردا........
تا اینکه روزی مارگارت بدون اینکه به کسی بگوید از خانه دوکه خارج شد در همان روز شاهزاده چهارم که کوچکترین شاهزاده بود هم از قصر خارج شده بود همان طور که مارگارت داشت گل سر هارا نگاه میکر ناگهان شاهزاده به مارگارت تنه زد و رد شد مارگارت پشت سر اون راه افتاد و بهش گفت باید معظرت خواهی کنه اما اون قبول نکرد و به مارگارت گفت :تو اصلا میدونی من کی هستم چطور جرعت میکنی بگی باید عظر بخوام مارگارت هم به شاهزاده گفت تو با این لباسات معلومه نجیب زاده نیستی ولی من اینجا نتهام میای دوست بشیم
ام خب باشه اسم من فیل.... نه جیمی هست اسم تو چیه
من مارگارت دختر خاندان گراهام هستم
آن دو درحالی که در بازار قدم میزدند مردی نزدیک آنها شد و آنها را دنبال میکرد تا وقتی که گل سر مارگارت از دستش افتاد در کوچه ای باریک وقتی کج شد تا گل سر را بردارد دو مرد آن دو را محاصره کردند و وقتی بچه ها چشمانشان را باز کردند متوجه شدند در اتاق کوچکی زندانی شدند صدای دو فرد میآمد که. میگفت هردو آنها به نظر نجیب زاده هستند و میتونیم پول خوبی بابت فروش دختره بگیریم مارگارت حسابی ترسیده بود که فیلیکس متوجه پنجره شد که قفل نبود ولی ارتفاعش زیاد بود جیمز به مارگارت گفت من سفت بچسب و از پنجره به پشت بام خانه ای پریدند و از روی آن به گایین پریدند مارگارت همراه با فیلیکس یا همون جیمی به سمت خانه دوک رفتند و فیلیکس هم به سمت قصر رفت در قصر همه به دنبال فیلیکس میگشتند چون شاه او را خبر کرده بود وقتی آنجا رفت شاه به فیلیکس نگاهی کرد و گفت بسار جوان برازنده ای شدی 12 سالته مگه نه؟ من تسمیم گرفتم برایت همسری انتخاب کنم چند گزینه داری ماریا گراهام
جنا هیلر و مری جونز اولش فیلیکس حصابی جا خورده بود ولی بعد با آرامش گفت پدر جان همه آنها دخترانی زیبا و از خاندان هایی بالا هستند ولی
ولی چی
من میخواهم با مارگارت گراهام خواهر ماریا ازدواج کنم
انتخاب خوبی بود پسرم حالا برای مراسم خواستگاری آماده شو تا فردا به آنجا بروی
فردا........
۱.۹k
۰۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.