p: 23
با شنیدن صدا از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد اون چطور اومده بود داخل خونه
هیونجین:هیچی نگرانت بودم یهو بردنت
دستمو گرفت و به سمت سالن رفت و روبه روم نشست
انیتا: هیچی نشد فقط تاکید کردن که ما باهم نباشیم همین
هیونجین:هه شوخیشون گرفته اینا ینی جی چ ربطی داره بهشون رابطه ی ما
انیتا: میشه فقط تمومش کنیم؟هیچکس اینو نمیخواد درست نیست این رابطه
هیونجین:میشه تموم کنی اینو حرف بقیه برام مهم نیست ما جدا نمیشیم
انیتا:هوانگ هیونجین تو خودت از من متنفری الان چرا نمیخوای اینو قبول کنی
هیونجین: وقتی هیچی ازم نمیدونی حق نداری اینجوری با قاطعیت بگی ازت متنفرم
انیتا: نیازی نیس حتما بشناسم از رفتارت ازون بلاهایی که سرم اووردی میشه اینو فهمید
ضربه ای به میز زد و با داد گفت
_میدونی دلیل اون کارام چیه؟(داد) نه نمیدونی چون تو حتی از گذشته ی منم خبر نداری بخاطر دورگه بودنت اذیتت نمیکردم بخاطر این اذیتت میکردم چون هروقت میدیدمت یاد خود گذشتم میوفتادم دلم میخواست اذیتت کنم هروقت میدیدمت خاطرات بدم یادم میومد میدونی؟ هرچقدم اذیتت میکردم تو ذره ای تغییر نمیکردی این عصبیم میکرد و باعث میشد دلم بخواد بیشتر اذیتت کنم
فکر میکرد هیچی نمیدونم و ای کاش که نمیدونستم،اگه مث من بوده که باید بگم قطعا زندگیه فلاکت باری داشته با وجود اون اتفاقا کسی مثل من زود میکشنه خسته میشه اعتماد میکنه و همیشم خیانت میبینه
انیتا:نمیشه هیونجین هیچکس اینو نمیخواد
هیونجین:انیتا لطفا بس کن این حرفو ما همو دوست داریم همین کافی نیست؟
انیتا: ولی هیون....
هیونجین:لطفا چیزی نگو
سرمو پایین انداختم و حرفی نزدم
کنارم نشست و چونمو بین دستاش گرفت
هیونجین:نمیتونی تصور کنی چقد دوست دارم انیتا اگرست هیچوقت زندگیه خوبی نداشتم اما میخوام با تو جلو برم با تو زندگیه جدیدی بسازم که خبری ازون خاطرات تلخم نباشه
باور اینکه هوانگ هیونجین این حرفارو میزد سخت بود
سرشو نزدیک کرد و به ارومی لبامو بوسید
***
فیلیکس:اهای شما دوتا
نگاهی بهش کردیم و منتظر به حرف اومدنش موندیم
فیلیکس:حق ندارین جدا شینا خانم اگرست توام باید هیونگمو خوشبخت کنی وگرنه به این امر رضایت نمیدم(😔)
هیونجین:هی فیلیکس چی میگی(خنده)
انیتا:چشم چشم جناب هوانگ (خنده) اگه زنداداش صورتیت بزاره
فیلیکس جیغ بلندی کشید که باعث جلب توجه همه به خودش شد
فیلیکس: اگه اون بیاد اینجا چییی
هیونجین:هیچی نگرانت بودم یهو بردنت
دستمو گرفت و به سمت سالن رفت و روبه روم نشست
انیتا: هیچی نشد فقط تاکید کردن که ما باهم نباشیم همین
هیونجین:هه شوخیشون گرفته اینا ینی جی چ ربطی داره بهشون رابطه ی ما
انیتا: میشه فقط تمومش کنیم؟هیچکس اینو نمیخواد درست نیست این رابطه
هیونجین:میشه تموم کنی اینو حرف بقیه برام مهم نیست ما جدا نمیشیم
انیتا:هوانگ هیونجین تو خودت از من متنفری الان چرا نمیخوای اینو قبول کنی
هیونجین: وقتی هیچی ازم نمیدونی حق نداری اینجوری با قاطعیت بگی ازت متنفرم
انیتا: نیازی نیس حتما بشناسم از رفتارت ازون بلاهایی که سرم اووردی میشه اینو فهمید
ضربه ای به میز زد و با داد گفت
_میدونی دلیل اون کارام چیه؟(داد) نه نمیدونی چون تو حتی از گذشته ی منم خبر نداری بخاطر دورگه بودنت اذیتت نمیکردم بخاطر این اذیتت میکردم چون هروقت میدیدمت یاد خود گذشتم میوفتادم دلم میخواست اذیتت کنم هروقت میدیدمت خاطرات بدم یادم میومد میدونی؟ هرچقدم اذیتت میکردم تو ذره ای تغییر نمیکردی این عصبیم میکرد و باعث میشد دلم بخواد بیشتر اذیتت کنم
فکر میکرد هیچی نمیدونم و ای کاش که نمیدونستم،اگه مث من بوده که باید بگم قطعا زندگیه فلاکت باری داشته با وجود اون اتفاقا کسی مثل من زود میکشنه خسته میشه اعتماد میکنه و همیشم خیانت میبینه
انیتا:نمیشه هیونجین هیچکس اینو نمیخواد
هیونجین:انیتا لطفا بس کن این حرفو ما همو دوست داریم همین کافی نیست؟
انیتا: ولی هیون....
هیونجین:لطفا چیزی نگو
سرمو پایین انداختم و حرفی نزدم
کنارم نشست و چونمو بین دستاش گرفت
هیونجین:نمیتونی تصور کنی چقد دوست دارم انیتا اگرست هیچوقت زندگیه خوبی نداشتم اما میخوام با تو جلو برم با تو زندگیه جدیدی بسازم که خبری ازون خاطرات تلخم نباشه
باور اینکه هوانگ هیونجین این حرفارو میزد سخت بود
سرشو نزدیک کرد و به ارومی لبامو بوسید
***
فیلیکس:اهای شما دوتا
نگاهی بهش کردیم و منتظر به حرف اومدنش موندیم
فیلیکس:حق ندارین جدا شینا خانم اگرست توام باید هیونگمو خوشبخت کنی وگرنه به این امر رضایت نمیدم(😔)
هیونجین:هی فیلیکس چی میگی(خنده)
انیتا:چشم چشم جناب هوانگ (خنده) اگه زنداداش صورتیت بزاره
فیلیکس جیغ بلندی کشید که باعث جلب توجه همه به خودش شد
فیلیکس: اگه اون بیاد اینجا چییی
۵.۹k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.