پارت چهارم
پارت چهارم
دازای: تو کجا زندگی میکنی؟
چوسا: متاسفانه توی همون آپارتمان
دازای: چ خوب....
اینو زیر لب گفت ولی من شنیدم
چویا: جانم؟
دازای: هیچی
دازای: چ کلاه باحالی داری، مال من
و کلاهمو گرفت و شروع کرد ب دویین
پشت سرش دوییدم تا کلاهمو پس بگیرم
چویا: هییی کلاهمو پس بدهههه
دازای: ماله منههه
سریع در پارکینگ رو با کلید باز کرد و رفت داخل
سریع خودمو ب در رسوندم و رفتم داخل
زیاد فاصله باهاش نداشم، همین ک برگشت سمتم تا واسم کری بخونه پام پیچ خورد و افتادم روش
با هم روی زمین افتادیم و اتقاقی لـ.بامون رفت روی هم
چشامون از حدقه داشت در میومد
خواستم بلند شم ک کلاهو گذاشت روی سرم و سرم رو پایین کشید و شروع کرد ب بو.سیدنم
انتظار هر کاریو داشتم غیر از این
وقتی نفس کم آورد دیگ لبامو ول کرد و ب سرعت بلند شدم
چویا: این چه کاری بود کردی؟ هان؟
دازای: ب قولم عمل کردم (و فلش بکی از بچگیشون رو ب یاد آورد)
فلش بک*گذشته*
دازای: چویا بیا اینجا
با ترس ب کوچه ی خلوت و تاریک نگاه کرد
چویا: من... میترسم
پسر مو نارنجی سرشو پایین انداخت، پسر بزرگ تر ب سمتش اومد.
دازای: هی هی، تو تا منو داری نباید بترسی، درضمن اونجا ک چیزی نداره
چویا: خیلی تاریکه...
کم کم بغضش ترکید و تو بغل پسر بزرگ تر شروع کرد ب گریه کردن.
پسر بزرگ تر آروم سر هویج کوچولوی توی آغوششو بالا گرفت و خیلی آروم شروع کرد ب بو.سیدنش
گریه ی پسر کوچیک تر قطع شد
دازای: دیگ گریه نکن، باشه؟ خوشم نمیاد اشکاتو ببینم.
چویا: تو الان منو بو.سیدی؟
دازای: آره
چویا: لبـ.بات حس خوبی داشت، قول بده بازم منو ببوسی.
دازای: باشه
پسر بزرگ، از شیرینی پسر توی آغوشش ریز خندید
اینم از این پارت، یکم هنتایش کردم😈🥲
دازای: تو کجا زندگی میکنی؟
چوسا: متاسفانه توی همون آپارتمان
دازای: چ خوب....
اینو زیر لب گفت ولی من شنیدم
چویا: جانم؟
دازای: هیچی
دازای: چ کلاه باحالی داری، مال من
و کلاهمو گرفت و شروع کرد ب دویین
پشت سرش دوییدم تا کلاهمو پس بگیرم
چویا: هییی کلاهمو پس بدهههه
دازای: ماله منههه
سریع در پارکینگ رو با کلید باز کرد و رفت داخل
سریع خودمو ب در رسوندم و رفتم داخل
زیاد فاصله باهاش نداشم، همین ک برگشت سمتم تا واسم کری بخونه پام پیچ خورد و افتادم روش
با هم روی زمین افتادیم و اتقاقی لـ.بامون رفت روی هم
چشامون از حدقه داشت در میومد
خواستم بلند شم ک کلاهو گذاشت روی سرم و سرم رو پایین کشید و شروع کرد ب بو.سیدنم
انتظار هر کاریو داشتم غیر از این
وقتی نفس کم آورد دیگ لبامو ول کرد و ب سرعت بلند شدم
چویا: این چه کاری بود کردی؟ هان؟
دازای: ب قولم عمل کردم (و فلش بکی از بچگیشون رو ب یاد آورد)
فلش بک*گذشته*
دازای: چویا بیا اینجا
با ترس ب کوچه ی خلوت و تاریک نگاه کرد
چویا: من... میترسم
پسر مو نارنجی سرشو پایین انداخت، پسر بزرگ تر ب سمتش اومد.
دازای: هی هی، تو تا منو داری نباید بترسی، درضمن اونجا ک چیزی نداره
چویا: خیلی تاریکه...
کم کم بغضش ترکید و تو بغل پسر بزرگ تر شروع کرد ب گریه کردن.
پسر بزرگ تر آروم سر هویج کوچولوی توی آغوششو بالا گرفت و خیلی آروم شروع کرد ب بو.سیدنش
گریه ی پسر کوچیک تر قطع شد
دازای: دیگ گریه نکن، باشه؟ خوشم نمیاد اشکاتو ببینم.
چویا: تو الان منو بو.سیدی؟
دازای: آره
چویا: لبـ.بات حس خوبی داشت، قول بده بازم منو ببوسی.
دازای: باشه
پسر بزرگ، از شیرینی پسر توی آغوشش ریز خندید
اینم از این پارت، یکم هنتایش کردم😈🥲
۴.۱k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.