چند پارتی:)
وقتی دخترش بودی و دوستت نداشت...(تهیونگ)
"پارت۱"
به سختی و با تمام زوری که داشتم کتابامو جمع کردم و داخل کیفم گزاشتم
کیفمو پشتم انداختم و سریع از کلاس خارج شدم
میتونستم صدای بچه های کلاس که پشت سرم درموردم حرف میزنن بشنوم
دختر۱:اون خیلی مرموزه.. با هیچ کس حرف نمیزنه
دختر ۳:دارم شک میکنم که نکنه جاسوس باشه:/
دختر ۲: ولش کنین اون حتی لیاقت حرف زدن دربارشم نداره...
لبخند یه وری و خسته ای زدم و به راهم ادامه دادم چون اگه دقایقی به خونه دیر برسم به دست بابام سرزنش میشم
جلوی در خونه که رسیدم نفس عمیق کشیدم و زنگ درو زدم
مامان درو برام باز کرد
+سلام دختر قشنگم
×سلام مامان.."خسته"
+اتفاقی افتاده؟
×ن..نه
چشمم به بابا خورد که با تمام بی حسی و سردی به من نگاه میکرد
انگار نه انگار دختر خودشم...
-ولش کن چیکارش داری؟ اصن اتفاقی افتاده باشه مگه مهمه؟"سرد"
+ت..تهیونگ
-برو تو اتاقت ات...
×چ.. چشم
رفتم توی اتاقم و کیفمو یه گوشه به زمین انداختم
خودمو روی تختم پرت کردم و اجازه دادم اشکام گوله گوله از چشمام سر بخورن و روی گونه هام بریزن
اخه... اخه من چه گناهی کردم؟!
یعنی ایرادش از منه؟
داشتم فکر های پوچ و تو خالی میکردم که مامان درو زد و وارد شد
سریع زیر پتو رفتم و خودمو به خواب زدم
+آه... میخواستم برای ناهار صدات کنم.
مامان اروم برای اینکه بیدار نشم درو بست و رفت...
احساس میکردم وجودم نحسه
اما... من فقط یه دختر بی خبر از این دنیای بی رحم بودم
هر چقدم بگم، بلخره تقصیر من نیست.
بعد از دو سه ساعت فکر کردن خوابم برد
و وقتی بیدار شدم که هوا تاریک بود
با دل سنگینی که پر از حرف بود داشتم هر چقد بخوابم بازم برای رفع خستگی به درد نمیخورد....
ادامه دارد..؟!
"پارت۱"
به سختی و با تمام زوری که داشتم کتابامو جمع کردم و داخل کیفم گزاشتم
کیفمو پشتم انداختم و سریع از کلاس خارج شدم
میتونستم صدای بچه های کلاس که پشت سرم درموردم حرف میزنن بشنوم
دختر۱:اون خیلی مرموزه.. با هیچ کس حرف نمیزنه
دختر ۳:دارم شک میکنم که نکنه جاسوس باشه:/
دختر ۲: ولش کنین اون حتی لیاقت حرف زدن دربارشم نداره...
لبخند یه وری و خسته ای زدم و به راهم ادامه دادم چون اگه دقایقی به خونه دیر برسم به دست بابام سرزنش میشم
جلوی در خونه که رسیدم نفس عمیق کشیدم و زنگ درو زدم
مامان درو برام باز کرد
+سلام دختر قشنگم
×سلام مامان.."خسته"
+اتفاقی افتاده؟
×ن..نه
چشمم به بابا خورد که با تمام بی حسی و سردی به من نگاه میکرد
انگار نه انگار دختر خودشم...
-ولش کن چیکارش داری؟ اصن اتفاقی افتاده باشه مگه مهمه؟"سرد"
+ت..تهیونگ
-برو تو اتاقت ات...
×چ.. چشم
رفتم توی اتاقم و کیفمو یه گوشه به زمین انداختم
خودمو روی تختم پرت کردم و اجازه دادم اشکام گوله گوله از چشمام سر بخورن و روی گونه هام بریزن
اخه... اخه من چه گناهی کردم؟!
یعنی ایرادش از منه؟
داشتم فکر های پوچ و تو خالی میکردم که مامان درو زد و وارد شد
سریع زیر پتو رفتم و خودمو به خواب زدم
+آه... میخواستم برای ناهار صدات کنم.
مامان اروم برای اینکه بیدار نشم درو بست و رفت...
احساس میکردم وجودم نحسه
اما... من فقط یه دختر بی خبر از این دنیای بی رحم بودم
هر چقدم بگم، بلخره تقصیر من نیست.
بعد از دو سه ساعت فکر کردن خوابم برد
و وقتی بیدار شدم که هوا تاریک بود
با دل سنگینی که پر از حرف بود داشتم هر چقد بخوابم بازم برای رفع خستگی به درد نمیخورد....
ادامه دارد..؟!
۲۴.۵k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.