پارت ۵ دلبرک نازک نارنجی
من وقتی بچه بودم یه داداش داشتم به اسم محراب حالا بازم چرا داشتم به دلیل اینکه داداشم محراب وقتی من بچه بودم داداشم گم شد دیگه پیدا نشد قضیه داره که میگم خیلی دل تنگشم مطمعن زندستو تو این شهره الان یه داداش دارم به اسم مبین خیلی هوامو داره نمیزاره غمگین بشم خیلی بهم وابسته ایم از بچه گی پایه همه شیطونیام بوده و هست مبین دوسال از من بزرگتره و محراب سه سال من کلا تحتقاریم کاش محراب هم بود هعی...... دوتا رفیق فاب فاب دارم از بچگی بودیم دارم به اسم عسل نیکا تو بدترین شرایط کنار همیم و حال همو درک میکنم چون ۳ تامون ای همیم تو خونه ی مردم کار میکنیم یعنی در واقع توی دفتری کار میکنیم اگر نیاز به کارگر خونه داشته باشن و اگه مارو نیاز داشته باشن به اقای اخوان ( رییسمون) میگن ما میریم اونجا من وقتی خونمون قبلا جای دیگه ای بود درسته که بچه بودم فقط ۸ سالم بود میفهمیدم عشق چی بود و عاشق یه پسری شدم به اسم ارسلان ( هووو کلیلی) ارسلان یه خواهر داشت به اسم نازی 😍 ارسلان دو سال از من بزرگتر یعنی اون موقع ۱۰ سالش بود اون یه پسر جذاب قد بلند بود که صداش میکردم البته تمام بچه ها کوچه میگفتیم مارمولک با اینکه دوستش داشتم بهش میگفتم هعی چه خاطراتی داشتیم باهم بهترین لحظات زندگیم از ۸ تا ۱۵ سالگی بود وقتی بچه بودیم باهم یه عکس داریم که من فقط یه تیکشو دارم تیکه دیگش دست ارسلانه اخرین روز وقتی از هم جدا شدیم قرار شد وقتی بزرگ شدیم با اون تیکه عکس همو پیدا کنیم که فعلا نتونستم پیدا کنم اما.... منو نیکا و عسل کلاس دفاع شخصی و گیتار و زبان انگلیسی رفتیم قرار بریم تویه اموزشگاه گیتار درس بدیم بیاد کار کنیم تا پول دارو های مادر پدر هامونو دربیاریم مادرم کلیش سنگ سازه پدرم قلبش ناراحته هردوشون مشکلات جزیی دارن دیابت چربی و اینا بیشتر پولام خرج مادر و پدرم میشه خونمون خیلی بزرگ بود الان تو ارثیه پدربزرگم که کلا خرابس ولی خوب خداروشکر در ادامه بامن اشنا خواهید شد ...
ادامه دارد زیاد نوشتم 🥰😘😘😍🥰😘
ادامه دارد زیاد نوشتم 🥰😘😘😍🥰😘
۴.۴k
۱۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.