P2اخرین لبخند
پارت 2
اخرین لبخند
----------------------------
در باز شد همکار جدیدش که حدود یک هفته ای میشد اونجا استخدام شده بود اومد. سلام کرد اما دخترک داستان ما از اونجایی که همه بهش میگفتن خیلی سردی،چقدر بی ذوق و بی انگیزه ای با این افسردگی میخوای به کجا برسی فقط سری تکان داد ومشغول خوردن بقیه قهوه شد. شاید در درون اون دختر سرد و خشک قلبی پر از محبت وجود داشته باشه که فقط منتظره یکی بیاد اولین قدم رو برای اون برداره تا سانا دخترک داستان ما برای اون بدوعه
..........
ماگ قهوه رو داخل سینک ظرفشویی گذاشت ساعت7:30بود رستوران رو باز کرد معمولا کسی زود تر از ساعت9نمی اومد اما کارمند هایی بودن که می اومدن و قهوه یا چایی میخواستن اما با وجود رئیس سخت گیر اون رستوران باید از ساعت7:30رستوران باز میبود آشپز ها و گارسون ها یکی یکی اومدن همه با تنفر به اون دختر نگاه میکردن از اونجایی که همه ی کارمند های مرد حداقل چند باری بهش پیشنهاد رابطه دادن البته تعجبی هم نداشت چرا بهش پیشنهاد دادن صورت زیبا و چشمای کشیده اما اون با خشکی تمام ردشون کرد دیگه کسی طرفش نبود
مشتری ها دونه دونه می اومدن و میرفتن سانا قرار بود امروز زود تر بره ساعت 7عصر شد از اونجایی که دو شیفت کار میکرد هر شب تا دیر وقت تو رستوران میموند کولش رو برداشت و به سمت کمپانی هایب قدم برداشت باید زود میرسید پس چاره ای جز تاکسی گرفتن نداشت
............
جلوی در کمپانی پیاده شد وارد شد به سمت منشی قدم برداشت و گفت:برای استخدام اومدم.
منشی رو به دختر کرد و اسمش رو پرسید
سانا:کیم سانا
منشی اسمش رو تایید کرد و گفت: برای تست طبقه10 اتاق321 سوار اسانسور شد استرس بدی داشت و مطمئن بود رد میشه قبل از اینکه اسانسور به طبقه 10برسه در طبقه8 ایستاد هفت تا پسر سوار شدن از ساکتی و صورت سرد و خونسرد دخترک تعجب کردن آخه حتی کارمند های اونجا هم تا اونا رو میدیدن درخواست عکس و امضا میکردن ولی سانا فقط به روبهرو خیره شده بود بلاخره یکی از پسرها که قد بلند و عینک طبی روی صورتش داشت لب باز کرد و گفت: مارو میشناسی؟
سانا بدون اینکه نگاهی به اون ها بندازه گفت البته! اسانسور در طبقه10 ایستاد سانا همراه با اون 7 پسر از آسانسور خارج شدن .
پسرا به اتاق بَغلی که سانا قرار بود بره رفتن سانا بعد از در زدن وارد اتاق شد رئیس کمپانی سرش رو از روی لپتاپ بلند کرد و سلام گرمی به سانا کرد با این حال سانا فقط سلامی سرد نثار اون کرد
مدارکش رو از توی کوله ی مشکیش در اورد و رو به رئیس گرفت مرد برگه هارو از دست سانا گرفت و شروع کرد به خوندن: اسم کیم سانا متولد7فوریه 1997سن25 در سئول به دنیا اومدید. خانواده متاسفانه در تصادف از دست دادید و فارق التحصیل دانشگاه ..... هستید درسته خانم؟
سانا گفت بله درسته
حمایت ؟
اخرین لبخند
----------------------------
در باز شد همکار جدیدش که حدود یک هفته ای میشد اونجا استخدام شده بود اومد. سلام کرد اما دخترک داستان ما از اونجایی که همه بهش میگفتن خیلی سردی،چقدر بی ذوق و بی انگیزه ای با این افسردگی میخوای به کجا برسی فقط سری تکان داد ومشغول خوردن بقیه قهوه شد. شاید در درون اون دختر سرد و خشک قلبی پر از محبت وجود داشته باشه که فقط منتظره یکی بیاد اولین قدم رو برای اون برداره تا سانا دخترک داستان ما برای اون بدوعه
..........
ماگ قهوه رو داخل سینک ظرفشویی گذاشت ساعت7:30بود رستوران رو باز کرد معمولا کسی زود تر از ساعت9نمی اومد اما کارمند هایی بودن که می اومدن و قهوه یا چایی میخواستن اما با وجود رئیس سخت گیر اون رستوران باید از ساعت7:30رستوران باز میبود آشپز ها و گارسون ها یکی یکی اومدن همه با تنفر به اون دختر نگاه میکردن از اونجایی که همه ی کارمند های مرد حداقل چند باری بهش پیشنهاد رابطه دادن البته تعجبی هم نداشت چرا بهش پیشنهاد دادن صورت زیبا و چشمای کشیده اما اون با خشکی تمام ردشون کرد دیگه کسی طرفش نبود
مشتری ها دونه دونه می اومدن و میرفتن سانا قرار بود امروز زود تر بره ساعت 7عصر شد از اونجایی که دو شیفت کار میکرد هر شب تا دیر وقت تو رستوران میموند کولش رو برداشت و به سمت کمپانی هایب قدم برداشت باید زود میرسید پس چاره ای جز تاکسی گرفتن نداشت
............
جلوی در کمپانی پیاده شد وارد شد به سمت منشی قدم برداشت و گفت:برای استخدام اومدم.
منشی رو به دختر کرد و اسمش رو پرسید
سانا:کیم سانا
منشی اسمش رو تایید کرد و گفت: برای تست طبقه10 اتاق321 سوار اسانسور شد استرس بدی داشت و مطمئن بود رد میشه قبل از اینکه اسانسور به طبقه 10برسه در طبقه8 ایستاد هفت تا پسر سوار شدن از ساکتی و صورت سرد و خونسرد دخترک تعجب کردن آخه حتی کارمند های اونجا هم تا اونا رو میدیدن درخواست عکس و امضا میکردن ولی سانا فقط به روبهرو خیره شده بود بلاخره یکی از پسرها که قد بلند و عینک طبی روی صورتش داشت لب باز کرد و گفت: مارو میشناسی؟
سانا بدون اینکه نگاهی به اون ها بندازه گفت البته! اسانسور در طبقه10 ایستاد سانا همراه با اون 7 پسر از آسانسور خارج شدن .
پسرا به اتاق بَغلی که سانا قرار بود بره رفتن سانا بعد از در زدن وارد اتاق شد رئیس کمپانی سرش رو از روی لپتاپ بلند کرد و سلام گرمی به سانا کرد با این حال سانا فقط سلامی سرد نثار اون کرد
مدارکش رو از توی کوله ی مشکیش در اورد و رو به رئیس گرفت مرد برگه هارو از دست سانا گرفت و شروع کرد به خوندن: اسم کیم سانا متولد7فوریه 1997سن25 در سئول به دنیا اومدید. خانواده متاسفانه در تصادف از دست دادید و فارق التحصیل دانشگاه ..... هستید درسته خانم؟
سانا گفت بله درسته
حمایت ؟
۹.۹k
۰۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.