دزیره ویکوک
جونگکوک چیز دیگه ای نگفت و ترجیح داد بیشتر درموردش
حرف نزنه، ده دقیقه زیر بارون حرکت کردن تا باالخره به خونه ی مادر جونگکوک رسیدن، در کمال تعجب کروالی آبی رنگ
تمین دم در خونه پارک بود. ساعت ده شب جیمین اینجا چه
کاری میتونست داشته باشه؟
_ اون ماشین جیمینه؟
_ آره؛ یعنی چی شده؟
خونه ی آقای جئون از خونه های کنار خیابون بود و حیاط یا
دروازه نداشت، اکثر خونه های این محله مثل خونه ی جیهوپ
یا تهیونگ به همین صورت قرار داشتن. جونگکوک از زیر چتر
خارج شد و به سرعت از پله ها باال رفت و زنگ رو فشرد.
برخالف انتظار اینبار مادرش به سرعت در رو باز کرد با دیدن
جونگکوک لبخندی زد و آروم بغلش کرد:
_ عزیزم کجا بودی؟
جونگکوک از جلوی در کنار رفت تا تهیونگ هم وارد شه،
خانوم جئون با دیدن تهیونگ به سختی لبخندی زد و چتر رو
ازش گرفت:
_ تهیونگ پسرم خوبی؟ بیا تو، توی این بارون کجا بودین؟
_ ممنونم اوما، ببخشید که این وقت شب مزاحم شدم.
خانوم جئون چتر رو آویزان کرد و با خوشرویی نگاهش کرد:
_ شوهر من که صبح تا شب بیرونه، اکثرا دیر وقت میاد، پس
نگرانش نباش مزاحم نیستی.
جونگکوک با به یاد آوردن آچا از ته دل لبخندی زد و گفت:
_ اوماااا، آقای کیم من و برد تا آچا رو ببینم.
_ پس پرنسس خوشگلمون و دیدی؟
تهیونگ بدون هیچ حرف دیگه ای پشت سر خانوم جئون به
سمت نشیمن حرکت کرد با دیدن جیمین که کنار چهره ی نا
آشنایی نشسته بود، تعجبش بیشتر شد. خانوم جئون با لبخند
موهای نم دار جونگکوک رو مرتب کرد و گفت:
_ جیمین و هوسوک نیم ساعت پیش اومدن... باید بشنوی چی
شده.
هوسوک با شنیدن این حرف پوفی کرد و با صدای بلندی گفت:
_جدی نگیر جونگکوکا، خاله هه را شلوغش میکنه. جونگکوک
که نگران شده بود به سمت هوسوک رفت و کنارش نشست:
_ کی رسیدی جی جی؟
_ امشب نزدیکای هشت رسیدم.
جیمین که تا االن ساکت بود، گفت:
_ میذارم جریان بیمارستان و خودش تعریف کنه برات، االن
فقط بگو چطور هم و میشناسین. من اسمی از ایشون نشنیده
بودم.
تهیونگ بی صدا بهشون زل زده بود و حرفی نمیزد. خانوم
جئون کنارش نشست فنجان چای رو به دستش داد:
_ بذار من بهت بگم جیمینا، وقتی جونگکوک میخواست توی
مارسی تنهایی زندگی کنه من خیلی نگرانش بودم. همون روزا
بود که هیوری دوست دوران دبیرستانم بهم زنگ زد و گفت که
پسرش توی هبیتیت مارسی زندگی میکنه.
جیمین برای یک لحظه تعجب کرد با بهت گفت:
_ هبیتیت مارسی همونه که خیلی قدیمیه ؟
جیهوپ سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
حرف نزنه، ده دقیقه زیر بارون حرکت کردن تا باالخره به خونه ی مادر جونگکوک رسیدن، در کمال تعجب کروالی آبی رنگ
تمین دم در خونه پارک بود. ساعت ده شب جیمین اینجا چه
کاری میتونست داشته باشه؟
_ اون ماشین جیمینه؟
_ آره؛ یعنی چی شده؟
خونه ی آقای جئون از خونه های کنار خیابون بود و حیاط یا
دروازه نداشت، اکثر خونه های این محله مثل خونه ی جیهوپ
یا تهیونگ به همین صورت قرار داشتن. جونگکوک از زیر چتر
خارج شد و به سرعت از پله ها باال رفت و زنگ رو فشرد.
برخالف انتظار اینبار مادرش به سرعت در رو باز کرد با دیدن
جونگکوک لبخندی زد و آروم بغلش کرد:
_ عزیزم کجا بودی؟
جونگکوک از جلوی در کنار رفت تا تهیونگ هم وارد شه،
خانوم جئون با دیدن تهیونگ به سختی لبخندی زد و چتر رو
ازش گرفت:
_ تهیونگ پسرم خوبی؟ بیا تو، توی این بارون کجا بودین؟
_ ممنونم اوما، ببخشید که این وقت شب مزاحم شدم.
خانوم جئون چتر رو آویزان کرد و با خوشرویی نگاهش کرد:
_ شوهر من که صبح تا شب بیرونه، اکثرا دیر وقت میاد، پس
نگرانش نباش مزاحم نیستی.
جونگکوک با به یاد آوردن آچا از ته دل لبخندی زد و گفت:
_ اوماااا، آقای کیم من و برد تا آچا رو ببینم.
_ پس پرنسس خوشگلمون و دیدی؟
تهیونگ بدون هیچ حرف دیگه ای پشت سر خانوم جئون به
سمت نشیمن حرکت کرد با دیدن جیمین که کنار چهره ی نا
آشنایی نشسته بود، تعجبش بیشتر شد. خانوم جئون با لبخند
موهای نم دار جونگکوک رو مرتب کرد و گفت:
_ جیمین و هوسوک نیم ساعت پیش اومدن... باید بشنوی چی
شده.
هوسوک با شنیدن این حرف پوفی کرد و با صدای بلندی گفت:
_جدی نگیر جونگکوکا، خاله هه را شلوغش میکنه. جونگکوک
که نگران شده بود به سمت هوسوک رفت و کنارش نشست:
_ کی رسیدی جی جی؟
_ امشب نزدیکای هشت رسیدم.
جیمین که تا االن ساکت بود، گفت:
_ میذارم جریان بیمارستان و خودش تعریف کنه برات، االن
فقط بگو چطور هم و میشناسین. من اسمی از ایشون نشنیده
بودم.
تهیونگ بی صدا بهشون زل زده بود و حرفی نمیزد. خانوم
جئون کنارش نشست فنجان چای رو به دستش داد:
_ بذار من بهت بگم جیمینا، وقتی جونگکوک میخواست توی
مارسی تنهایی زندگی کنه من خیلی نگرانش بودم. همون روزا
بود که هیوری دوست دوران دبیرستانم بهم زنگ زد و گفت که
پسرش توی هبیتیت مارسی زندگی میکنه.
جیمین برای یک لحظه تعجب کرد با بهت گفت:
_ هبیتیت مارسی همونه که خیلی قدیمیه ؟
جیهوپ سرش رو به تایید تکون داد و گفت:
۳.۹k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.