𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂³⁰
𝒃𝒆 𝒎𝒚 𝒎𝒂𝒇𝒊𝒂³⁰
اما هایون... هایون زود تر شلیک کرد....... تیر خطار فت اما به کوک خورد... به بازوی دست سمت راستش.... من... میترسم...
کوک: لعنت*آروم. کلافه*
هایون:*خنده بلند*
دستشو خون برداشته بود.... درد داشت.... میخواستم گریه کنم.... اما نمیتونستم....و دوبار پشت سر هم صدای شلیک اومد... چشمامو بستم.... گفتم کوک... دیگه... تمومه... دیگه ندارمش.... چند ثانیه بعد با صدای کوک مواجه شده.... چشمامو آروم باز کردم.... در حالی که اسلحه رو بغل کرده بودم به دستش نگاه کردم... سریع جلوشو پوشوند...
کوک: بیا... بیا بریم*آروم. بم*
ات: دست...*ترس*
کوک: چیز...یم نی...*درد*
سوار ماشین شد... خریدامو دیدم... پشت ماشین بود... میخواستم گریه کنم... اما من قویم... بهش نگاه کردم به زور به هوش بود..... نگاهی به جلو انداختم...ازش خلوت، سکوت، تنهایی و رنج میبارید.
ات: ببخشید*لکنت. ترس*
کوک:---
به هتل رسیدیم... دستمو با دست چپش گرفت و به بالا رفت.... چند باز کم بود بیافته... اما خودشو نگه داشت... درو باز کرد... کت خونیش رو آویزون کرد و به سمت حموم رفت... بعد چند دقیقه صدای دوش حموم اومد... رفتم و کتشو برداشتم و لباس شویی رو روشن کردم و بعد انداختمش اون تو...
توی سالن دور خودم میچرخیدم... از بس راه رفتم پاهام خواب رفت...
یعنی حالش چطوره؟... تو این فکرا بودم که اومد بیرون حوله رو برداشت و دوباره رفت تو حموم... بعد چند دقیقه با حوله ای که دورش از کمر به پایین پیچیده بودم به سمت جعبه کمک های اولیه رفت و یه باند و پماد برداشت و بعد به سمت اتاق...
طولی نکشید که صدام کرد...
کوک: ات*داد اما آروم*
ات:*به سمت اتاق میره*
در زدم که گفت بیا تو بعد که رفتم دیدم لخت اما با حوله دورش رو تخت نشسته.... درو بستم....
کوک: میخوام تو دستمو... ببندی*بم. جدی*
ات: چی؟*متعجب*
کوک: نشنیدی چی گفتم؟
ات: باشه
رفتم و کنارش رو تخت نشستم.... خواستم پمادو ازش بگیرم که نداد...
کوک: اینجا نشین*بم. جدی*
ات: پس کجا بشینم؟
کوک: رو پام
ات: اما...
نگاه ترسناکی بهم کرد...
کوک: بهت گفتم من ازت اما و ولی نمیخوام...
ات: چشم
از خجالت داشتم آب میشدم... برای اینکه بهتر باند پیچش کنم...... کوالایی نشستم.... بهم نگاهی کرد و یه پوزخند زد و پماد و باند و بهم داد....
ات: درد داره؟
کوک: نه بابا همه ی اینا دوربین مخفی و ماکــِته
ات: مسخره
اما هایون... هایون زود تر شلیک کرد....... تیر خطار فت اما به کوک خورد... به بازوی دست سمت راستش.... من... میترسم...
کوک: لعنت*آروم. کلافه*
هایون:*خنده بلند*
دستشو خون برداشته بود.... درد داشت.... میخواستم گریه کنم.... اما نمیتونستم....و دوبار پشت سر هم صدای شلیک اومد... چشمامو بستم.... گفتم کوک... دیگه... تمومه... دیگه ندارمش.... چند ثانیه بعد با صدای کوک مواجه شده.... چشمامو آروم باز کردم.... در حالی که اسلحه رو بغل کرده بودم به دستش نگاه کردم... سریع جلوشو پوشوند...
کوک: بیا... بیا بریم*آروم. بم*
ات: دست...*ترس*
کوک: چیز...یم نی...*درد*
سوار ماشین شد... خریدامو دیدم... پشت ماشین بود... میخواستم گریه کنم... اما من قویم... بهش نگاه کردم به زور به هوش بود..... نگاهی به جلو انداختم...ازش خلوت، سکوت، تنهایی و رنج میبارید.
ات: ببخشید*لکنت. ترس*
کوک:---
به هتل رسیدیم... دستمو با دست چپش گرفت و به بالا رفت.... چند باز کم بود بیافته... اما خودشو نگه داشت... درو باز کرد... کت خونیش رو آویزون کرد و به سمت حموم رفت... بعد چند دقیقه صدای دوش حموم اومد... رفتم و کتشو برداشتم و لباس شویی رو روشن کردم و بعد انداختمش اون تو...
توی سالن دور خودم میچرخیدم... از بس راه رفتم پاهام خواب رفت...
یعنی حالش چطوره؟... تو این فکرا بودم که اومد بیرون حوله رو برداشت و دوباره رفت تو حموم... بعد چند دقیقه با حوله ای که دورش از کمر به پایین پیچیده بودم به سمت جعبه کمک های اولیه رفت و یه باند و پماد برداشت و بعد به سمت اتاق...
طولی نکشید که صدام کرد...
کوک: ات*داد اما آروم*
ات:*به سمت اتاق میره*
در زدم که گفت بیا تو بعد که رفتم دیدم لخت اما با حوله دورش رو تخت نشسته.... درو بستم....
کوک: میخوام تو دستمو... ببندی*بم. جدی*
ات: چی؟*متعجب*
کوک: نشنیدی چی گفتم؟
ات: باشه
رفتم و کنارش رو تخت نشستم.... خواستم پمادو ازش بگیرم که نداد...
کوک: اینجا نشین*بم. جدی*
ات: پس کجا بشینم؟
کوک: رو پام
ات: اما...
نگاه ترسناکی بهم کرد...
کوک: بهت گفتم من ازت اما و ولی نمیخوام...
ات: چشم
از خجالت داشتم آب میشدم... برای اینکه بهتر باند پیچش کنم...... کوالایی نشستم.... بهم نگاهی کرد و یه پوزخند زد و پماد و باند و بهم داد....
ات: درد داره؟
کوک: نه بابا همه ی اینا دوربین مخفی و ماکــِته
ات: مسخره
۱۶.۶k
۱۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.