P58
نمیدونم چرا احساس کردم یه لحظه حالم بد شد ، نمیدونم چشم شد ، دایون درحال صبحت کردن با گوشی بود که از جام پاشدم که برم تو کلاس اما نتونستم یه قدم بردارم و سرگیجه عجیبی تمام سرم رو پر کرد که چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین ، صدای دایون رو پشت سرم میشنیدم که خیلی هول میگفت .
دایون : مامان قطع میکنم بعد بهت زنگ میزنم
سریع گوشی رو قطع کرد و اومد سمتم و با صدای ترسیده گفت : یوهان ، یوهان چی شده ؟
چشمام رو بسته بودم اما میتونستم قیافه هول کردش رو تصور کنم که صدای مدیر مدرسه رو همون لحظه شنیدم : شما بچه ها اینجا چیکار میکنید برید سرکلاس ببینم .
دایون از جاش بلند شد و گفت : اقا یوهان حالش بد شده
اقای کانگ به سرعت اومد سمتم و کنارم که روی زمین افتاده بودم نشست و گفت :یوهان ، یوهان پسرم خوبی ؟
با جواب ندادنم فهمید که حالم بده برای همین برگشت و رو به دایون گفت : بیا کمک کن ببریمش
بعدم هر دو بلندم کردن و به سمت اتاق پرستار بردنم .
حواسم که اومد سر جاش یا بهتر بگم حالم که بهتر شد چشمام رو باز کردم و توی اتاق چشم چرخوندم ، روی تخت اتاق پرستار خوابیده بودم و یه سرم تو دستم بود یکم که دقت کردم صداهایی به گوشم خورد .
پرستار : نگران نباش عزیزم فقط فشارش افتاده بود
دایون : خیلی ممنونم
بعدش صدای قدم های یکی روشنیدم که از اتاق رفت بیرون ، اما همون لحظه دایون با قیافه نگران از پشت پرده اومد بیرون که با دیدن اینکه من بیدارم سریع اومد و کنار تخت نشست و با حالت نگرانی گفت : یوهان خوبی ؟
با لبخند سرم رو به معنی تایید تکون دادم ، واقعا نگرانم شده بود این حد از نگرانی توی لحن صداش و چهرش کاملا مشخص بود باورم نمیشه این دختر اینقدر نگران من باشه ، ناخوداگاه دستم رو به سمت صورتش بردم و کنار گونش گذاشتم بعدم به آرومی نوازشش کردم نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگفت اینکارو بکنم انگار الان بهش نیاز داشتم ، چهره نگرانش به متعجب تبدیل شد اما من دستم رو برنداشتم و فقط بهش نگاه میکردم دقیقا داشتم مثل دوست پسرش باهاش رفتار میکردم حق داشت بعد کلا چند روز همدیگه رو دیدن اینقدر تعجب کنه ، انگار از خجالت آب شده بود که سریع از جاش پاشد و گفت : خب ..... من ..دیگه میرم سر کلاس
بعدم دوید و از اتاق رفت بیرون
دایون : مامان قطع میکنم بعد بهت زنگ میزنم
سریع گوشی رو قطع کرد و اومد سمتم و با صدای ترسیده گفت : یوهان ، یوهان چی شده ؟
چشمام رو بسته بودم اما میتونستم قیافه هول کردش رو تصور کنم که صدای مدیر مدرسه رو همون لحظه شنیدم : شما بچه ها اینجا چیکار میکنید برید سرکلاس ببینم .
دایون از جاش بلند شد و گفت : اقا یوهان حالش بد شده
اقای کانگ به سرعت اومد سمتم و کنارم که روی زمین افتاده بودم نشست و گفت :یوهان ، یوهان پسرم خوبی ؟
با جواب ندادنم فهمید که حالم بده برای همین برگشت و رو به دایون گفت : بیا کمک کن ببریمش
بعدم هر دو بلندم کردن و به سمت اتاق پرستار بردنم .
حواسم که اومد سر جاش یا بهتر بگم حالم که بهتر شد چشمام رو باز کردم و توی اتاق چشم چرخوندم ، روی تخت اتاق پرستار خوابیده بودم و یه سرم تو دستم بود یکم که دقت کردم صداهایی به گوشم خورد .
پرستار : نگران نباش عزیزم فقط فشارش افتاده بود
دایون : خیلی ممنونم
بعدش صدای قدم های یکی روشنیدم که از اتاق رفت بیرون ، اما همون لحظه دایون با قیافه نگران از پشت پرده اومد بیرون که با دیدن اینکه من بیدارم سریع اومد و کنار تخت نشست و با حالت نگرانی گفت : یوهان خوبی ؟
با لبخند سرم رو به معنی تایید تکون دادم ، واقعا نگرانم شده بود این حد از نگرانی توی لحن صداش و چهرش کاملا مشخص بود باورم نمیشه این دختر اینقدر نگران من باشه ، ناخوداگاه دستم رو به سمت صورتش بردم و کنار گونش گذاشتم بعدم به آرومی نوازشش کردم نمیدونم چرا اما یه حسی بهم میگفت اینکارو بکنم انگار الان بهش نیاز داشتم ، چهره نگرانش به متعجب تبدیل شد اما من دستم رو برنداشتم و فقط بهش نگاه میکردم دقیقا داشتم مثل دوست پسرش باهاش رفتار میکردم حق داشت بعد کلا چند روز همدیگه رو دیدن اینقدر تعجب کنه ، انگار از خجالت آب شده بود که سریع از جاش پاشد و گفت : خب ..... من ..دیگه میرم سر کلاس
بعدم دوید و از اتاق رفت بیرون
۱۸.۵k
۲۰ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.