کسی که خانوادم شد p23
( ات ویو )
_ در مورد مدرسه باید بگم از دو روز دیگه میری.....
با این حرفش سرمو با شتاب بالا آوردم و بهش نگاه کردم با برقی که توی چشمام بود
+ واقعا؟
_ اوم
یعنی...این هم میتونه مهربون باشه؟......لبخند ریزی زدم و سرم و دوباره پایین انداختم.....چشمام گرم شد و خوابم برد.....
( صبح فردا)
بلند شدم.....ارباب نبود....از تخت پایین اومدم.....به سمت سرویس رفتم کار هامو کردم و بیرون اومدم....سمت میز غذا خوری رفتم....اونجا بود....کنارش آروم نشستم.....بدون توجه بهم داشت صبحانه می خورد....منم سرمو انداختم پایین و با غذام بازی میکردم......
_ در مورد مدرسه ات من چند تا نکته ی مهم و بهت میگم بقیشون رو خدمتکار ها بهت میگن......
توی مدرسه با هیچکس صمیمی نشو اونا خون اشامن و تو تنها انسان بینشون......اگه توی خطر هم افتادی فقط کافیه صدام کنی مهم نیست چجوری فقط ازم در خواست کمک کن من میام.....فهمیدی؟
+ بله
_ خوبه بقیشونم از خدمتکار ها بپرس
+ چشم
بعد از اینکه صبحانشو خورد بلند شد و رفت منم چند دقیقه بعد بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم تا با ی خدمتکار در مورد اون چیزایی که گفت حرف بزنم.....
( علامت خدمتکار^)
+ ببخشید
^ بله چیزی نیاز دارید؟
+ آ....خب در مورد مدرسه ای که فردا میخوام برم
^ آها.....بله ارباب گفتن....خب ببینید......
بهم همه چیزو توضیح داد اینکه راننده میبره و میارتم و اینکه همه ی لوازمم هم خودشون برام میارن فقط من باید سایزم و بهشون میگفتم تا لباس مدرسه ای برام بیارن.....بعد از دادن سایزم به اتاقم رفتم.....روی تختم نشستم.....همین طور اینطرف اونطرف اتاقو نگاه میکردم که....یاد خوابم افتادم.....اون چی بود....اون خانومه....صداش برام آشنا بود....و اون بچه.....اونا چی بودن دنبالشون میکردن یعنی.....اهههههه چرا جواب هیچ کدوم از سوالامو ندارم.....تازه خواب قبلیمم هست آخه اون مرده دیگه کی بوددددددد.......
اونقدر به اینا فکر کردم که نفهمیدم کی در اتاق باز شد و قامت ارباب توی چهار چوب در نمایان شد......کی اصلا برگشت.....از اون حالت دراز کش بلند شدم و روی تخت نشستم و خودم و جمع و جور کردم.....صدای قدم هاشو می شنیدم که هر لحظه بلند تر میشدن....کفش هاشو جلوم دیدم جرعت نداشتم سرمو بلند کنم.....
دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو اورد بالا....تو چشماش نگاه میکردم.....
_ به چی فکر میکنی کوچولو
+ هی..هیچی...ارباب
_ هوممم اما من فکر نکنم هیچی ذهنتو درگیر کرده باشه
چیزی نگفتم....چونمو ول کرد....به سمت کمد رفت....لباسشو داشت در میاورد که عین برق گرفته ها دست گذاشتم جلو چشمام....صدای پوزخندشو شنیدم....
+ ا..ارب..باب....مگه شما اتاق...ندارید....
جوابی ازش نشنیدم که دستامو از روی چشمام برداشتم...اون...اون....درست توی یک سانتی صورتم بود....ترسیدم....
_ چرا دارم.....و الانم توشم
+چ...چی
......._
_ در مورد مدرسه باید بگم از دو روز دیگه میری.....
با این حرفش سرمو با شتاب بالا آوردم و بهش نگاه کردم با برقی که توی چشمام بود
+ واقعا؟
_ اوم
یعنی...این هم میتونه مهربون باشه؟......لبخند ریزی زدم و سرم و دوباره پایین انداختم.....چشمام گرم شد و خوابم برد.....
( صبح فردا)
بلند شدم.....ارباب نبود....از تخت پایین اومدم.....به سمت سرویس رفتم کار هامو کردم و بیرون اومدم....سمت میز غذا خوری رفتم....اونجا بود....کنارش آروم نشستم.....بدون توجه بهم داشت صبحانه می خورد....منم سرمو انداختم پایین و با غذام بازی میکردم......
_ در مورد مدرسه ات من چند تا نکته ی مهم و بهت میگم بقیشون رو خدمتکار ها بهت میگن......
توی مدرسه با هیچکس صمیمی نشو اونا خون اشامن و تو تنها انسان بینشون......اگه توی خطر هم افتادی فقط کافیه صدام کنی مهم نیست چجوری فقط ازم در خواست کمک کن من میام.....فهمیدی؟
+ بله
_ خوبه بقیشونم از خدمتکار ها بپرس
+ چشم
بعد از اینکه صبحانشو خورد بلند شد و رفت منم چند دقیقه بعد بلند شدم و به سمت آشپز خونه رفتم تا با ی خدمتکار در مورد اون چیزایی که گفت حرف بزنم.....
( علامت خدمتکار^)
+ ببخشید
^ بله چیزی نیاز دارید؟
+ آ....خب در مورد مدرسه ای که فردا میخوام برم
^ آها.....بله ارباب گفتن....خب ببینید......
بهم همه چیزو توضیح داد اینکه راننده میبره و میارتم و اینکه همه ی لوازمم هم خودشون برام میارن فقط من باید سایزم و بهشون میگفتم تا لباس مدرسه ای برام بیارن.....بعد از دادن سایزم به اتاقم رفتم.....روی تختم نشستم.....همین طور اینطرف اونطرف اتاقو نگاه میکردم که....یاد خوابم افتادم.....اون چی بود....اون خانومه....صداش برام آشنا بود....و اون بچه.....اونا چی بودن دنبالشون میکردن یعنی.....اهههههه چرا جواب هیچ کدوم از سوالامو ندارم.....تازه خواب قبلیمم هست آخه اون مرده دیگه کی بوددددددد.......
اونقدر به اینا فکر کردم که نفهمیدم کی در اتاق باز شد و قامت ارباب توی چهار چوب در نمایان شد......کی اصلا برگشت.....از اون حالت دراز کش بلند شدم و روی تخت نشستم و خودم و جمع و جور کردم.....صدای قدم هاشو می شنیدم که هر لحظه بلند تر میشدن....کفش هاشو جلوم دیدم جرعت نداشتم سرمو بلند کنم.....
دستشو گذاشت زیر چونمو سرمو اورد بالا....تو چشماش نگاه میکردم.....
_ به چی فکر میکنی کوچولو
+ هی..هیچی...ارباب
_ هوممم اما من فکر نکنم هیچی ذهنتو درگیر کرده باشه
چیزی نگفتم....چونمو ول کرد....به سمت کمد رفت....لباسشو داشت در میاورد که عین برق گرفته ها دست گذاشتم جلو چشمام....صدای پوزخندشو شنیدم....
+ ا..ارب..باب....مگه شما اتاق...ندارید....
جوابی ازش نشنیدم که دستامو از روی چشمام برداشتم...اون...اون....درست توی یک سانتی صورتم بود....ترسیدم....
_ چرا دارم.....و الانم توشم
+چ...چی
......._
۸۸.۸k
۱۱ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.