( بی رحم )..
( بی رحم )..
هیچی نمیدید ...قادر به دیدن نبود ..کور شده بود ..نبودن اون دختر کورش کرده بود ..خودشو توی تاریکی غرق کرده بود ..چقدر یه ادم میتونه رقت انگیز و بی رحم باشه؟
تمام عشقو و زندگیشو به پاش ریخته بود حاضر بود روشنایی نور و هرگز نبینه اما برای یک صدم ثانیه مجدد بتونه چهره ی معشوقه اش رو ببینه ..مگه چی کار کرده بود ؟؟ انقدر نفرت انگیز بود ؟ یعنی عشقش نسبت بهش بی اعتماد شده بود ؟...دنبال دلیل میگشت میخواست بدونه چرا ؟!چرا کسی که تا ۲ ماه پیش شریک زندگیش بود و ملکه ی قلبش شده بود به طرز وحشیانه ای ترکش کرده بود ...دو ماه میشد که دیگه بیرون نمیرفت ..همه ی جای خونه در تاریکی فرو رفته بود ..خاک مهمون خونه اش شده بودی ..خونه ای که یه مدت طولانی برای هر دو خاطرات تلخ و شیرین شده بود ..اما نمیتونست لغت گذشته رو در کنار اون همه خاطرات فوق العاده بزاره .تنها دلیل خوشحالیش بود .اما حقش نبود ..دو ماه میشد نرفته بود روی صحنه و همه نگرانش بودند اما چه فرقی به حالش داشت ؟؟ نبودن اون دختر زندگیش رو تبدیل به جهنم سوزناک کرده بود .. گوشه ای از خونه نشسته بود... لباسای دخترک داستان دور برش احاطه و پراکنده بودند ...شاید تا الان به خاطر همونا بودند که زنده مونده بود ... بو و عطش تنش ..دیوانه اش میکرد ..یک شب نمیتونست بدون بغل کردن یکی از لباسای ملکه ی قلبش بخوابه ... ترکش کرده بود ولی به چه قیمتی؟..رفت ولی قلب پسرک رو هم با خودش حمل کرده بود و ترکش کرد ... اما اون قلب صاحب میخواست که چه بسا صاحبش خیلی وقته قلبش و فروخته و به خریداری که قبلا ..یک روزی عشق زندگیش و بود و تا به الان هست فروخته بود ... ولی خب جنس برده شده بازگردانده نمیشود ..
[ چرا ؟ چرا ترکم کردی ! تو که میدونستی من بدون تو نمیتونم ! تو که میدونستی من مثل یک گل پژمرده ام اگه کنارم نباشی .. پس چرا منو بازنده ی این عشق معتادکننده کردی؟ من که قرار بود برنده باشم !! برنده بازی عشقی که تو راهش انداخته بودی ... چرا کاری کردی که ببازم ؟ حتی نمیفهمم چرا بازم بهم زنگ نمیزنی؟ دو ماه گذشته ولی برای من به اندازه ی دو قرن گذشته ... بد جوری منو عاشق خودت کردی ... نباید انقدر بی رحم میبودی ..نباید]
پسرک همانطور حرف ها رو گریه کنان و با بغض به زبان می اورد .. دوباره و مجدد چشمانش را بست و تاریکی او را برای بار هزارم کور کرد ... هر چی هم باشه نمیتونست شکستکی قلبش و با نگاه کردن به عکس ها و لباسای دخترک درمان کنه ولی ... میتونست با بستن چشمانش و در خلسه فرو رفتنش اشک های مظلوم و بی راهش را رها کند تا به خودش دوباره یاد اوری کنه نه در این دنیا ...ولی در زندگی بعدی .. یک موقعیت بهتر ..یک مکان بهتر شریک قدیمی اش را بعد از چندین مدت ها انتظار ملاقات کند ..
the end ..
هیچی نمیدید ...قادر به دیدن نبود ..کور شده بود ..نبودن اون دختر کورش کرده بود ..خودشو توی تاریکی غرق کرده بود ..چقدر یه ادم میتونه رقت انگیز و بی رحم باشه؟
تمام عشقو و زندگیشو به پاش ریخته بود حاضر بود روشنایی نور و هرگز نبینه اما برای یک صدم ثانیه مجدد بتونه چهره ی معشوقه اش رو ببینه ..مگه چی کار کرده بود ؟؟ انقدر نفرت انگیز بود ؟ یعنی عشقش نسبت بهش بی اعتماد شده بود ؟...دنبال دلیل میگشت میخواست بدونه چرا ؟!چرا کسی که تا ۲ ماه پیش شریک زندگیش بود و ملکه ی قلبش شده بود به طرز وحشیانه ای ترکش کرده بود ...دو ماه میشد که دیگه بیرون نمیرفت ..همه ی جای خونه در تاریکی فرو رفته بود ..خاک مهمون خونه اش شده بودی ..خونه ای که یه مدت طولانی برای هر دو خاطرات تلخ و شیرین شده بود ..اما نمیتونست لغت گذشته رو در کنار اون همه خاطرات فوق العاده بزاره .تنها دلیل خوشحالیش بود .اما حقش نبود ..دو ماه میشد نرفته بود روی صحنه و همه نگرانش بودند اما چه فرقی به حالش داشت ؟؟ نبودن اون دختر زندگیش رو تبدیل به جهنم سوزناک کرده بود .. گوشه ای از خونه نشسته بود... لباسای دخترک داستان دور برش احاطه و پراکنده بودند ...شاید تا الان به خاطر همونا بودند که زنده مونده بود ... بو و عطش تنش ..دیوانه اش میکرد ..یک شب نمیتونست بدون بغل کردن یکی از لباسای ملکه ی قلبش بخوابه ... ترکش کرده بود ولی به چه قیمتی؟..رفت ولی قلب پسرک رو هم با خودش حمل کرده بود و ترکش کرد ... اما اون قلب صاحب میخواست که چه بسا صاحبش خیلی وقته قلبش و فروخته و به خریداری که قبلا ..یک روزی عشق زندگیش و بود و تا به الان هست فروخته بود ... ولی خب جنس برده شده بازگردانده نمیشود ..
[ چرا ؟ چرا ترکم کردی ! تو که میدونستی من بدون تو نمیتونم ! تو که میدونستی من مثل یک گل پژمرده ام اگه کنارم نباشی .. پس چرا منو بازنده ی این عشق معتادکننده کردی؟ من که قرار بود برنده باشم !! برنده بازی عشقی که تو راهش انداخته بودی ... چرا کاری کردی که ببازم ؟ حتی نمیفهمم چرا بازم بهم زنگ نمیزنی؟ دو ماه گذشته ولی برای من به اندازه ی دو قرن گذشته ... بد جوری منو عاشق خودت کردی ... نباید انقدر بی رحم میبودی ..نباید]
پسرک همانطور حرف ها رو گریه کنان و با بغض به زبان می اورد .. دوباره و مجدد چشمانش را بست و تاریکی او را برای بار هزارم کور کرد ... هر چی هم باشه نمیتونست شکستکی قلبش و با نگاه کردن به عکس ها و لباسای دخترک درمان کنه ولی ... میتونست با بستن چشمانش و در خلسه فرو رفتنش اشک های مظلوم و بی راهش را رها کند تا به خودش دوباره یاد اوری کنه نه در این دنیا ...ولی در زندگی بعدی .. یک موقعیت بهتر ..یک مکان بهتر شریک قدیمی اش را بعد از چندین مدت ها انتظار ملاقات کند ..
the end ..
۹.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.