«چشمان خونین» (پارت چهارم)
درحالیکه پشت در ایستاده بودم صدای باز شدن قفل رو شنیدم و وقتی در با صدای جیر جیر همیشگی باز شد چهره ای رو روبه روم دیدم که حتی ذره ای برام اشناییت نداشت...
یه زن با موهای خرمایی رنگ بلند و چشم های سبز زیتونی رنگ. رژ قرمز لب هاش رو بین پوست سفیدش پررنگ تر نشون میداد.
سرجام خشک شده بودم و جوری ساکت بودم که صدای جریان خون رو توی رگام میشنیدم که اون زن سکوت رو شکست و با صدای نازک و لبخند ازار دهنده ای گفت:
+بفرما داخل سالی کوچولو!
-...فقط...فقط مامانم میتونه منو سالی...کوچولو...صدا کنه...!..تو...تو دیگه...کی هستی..؟
یکهو پدرم رو دیدم که از پشت اون خانوم اومد و دستشو روی شونه های لختش گذاشت.(دوستان منحرف نشید زنه لباسش استین نداره و پیراهن پوشیده)و با لبخند چشم بسته ای نگاهم کرد.
+اوه سلام سالی،روزت خوب بود؟ میخوام با خانم پارمیدا...نامزد جدیدم و به اصطلاح دیگه مادر جدید ایندتون اشنا بشید...البته فعلا قطعی نیست*میخنده*
قلبم تند تند داشت تو سینم میکوبید...من؟یه بچه 7 ساله؟؟چجوری باید اینو دقیقا یکسال بعد مرگ تنها مادرم درک میکردم؟!
سوالاتم یکی بعد از دیگری تو ذهنم پخش میشد:
این کیه؟ چرا اینجاست؟ نامزد؟ مادر دوم؟! چرا؟ چطور ممکنه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟؟!
.....
در همین لحظه سامان کوچولو میاد و محکم بغلم میکنه و فشارم میده جوریکه بوی عطر موهاش رو استشمام کنم.
+سلام آبجی!!!!
نگاهی بهش کردم و لبخند گوگولی ای که زده بود باعث شد احساس عجیب چند لحظه پیشم رو فراموش کنم پس لبخند دندون نمایی زدم و منم بغلش کردم.
-مرسی داداش کوچولویه گوگولیم!
وقتی حس کردم زنی که پارمیدا خطاب شده بود دستی روی سرم کشید کل بدنم مور مور شد و از همونجا...یه احساسی بهم میگفت...ادامه این داستان قرار نیست پایان خوبی داشته باشه...و قراره اون کل زندگیمو تغییر بده.
اما...به روش خودش
انگار فقط اهرم شیطان بود تا زندگی مارو خراب تر و بدتر از اینی که هست کنه....البته این چیزیه که بعد ها تشبیهش کردم و حتی فهمیدم اسمش «تشبیه»عه، اونموقع فقط حسس بدی ازش گرفتم و نمیتونستم کاری کنم...اما اگه میدونستم...اگه با پدرم مشورت میکردم...اگه فقط یکم...احمق نمیبودم...شاید هیچوقت به جاییکه الان هستم نمیرسیدم...و شاید حتی الان میتونستم سرم رو توی بغل گرم و صمیمانه پدرم حس کنم که موهامو به ارومی نوازش میکنه...
من حتی نمیدونستم...مادرم قبل مرگ این درخواستو به پدرم داده بود تا یه زن دیگه بگیره و ما تنها نباشیم...
ولی کاش هر زنی بود، جز این زن نحس!
----------------------------------------------------------------------------
خب دوزتان سلاامحححح
حالتون چطوره؟ اینم پارت جدید(و کصشر) چشمان خونین
اهمممم
برای پارت بعد=50 لایک
نظرتون از 1 تا 10 راجب این فن فیک؟؟؟؟
یه زن با موهای خرمایی رنگ بلند و چشم های سبز زیتونی رنگ. رژ قرمز لب هاش رو بین پوست سفیدش پررنگ تر نشون میداد.
سرجام خشک شده بودم و جوری ساکت بودم که صدای جریان خون رو توی رگام میشنیدم که اون زن سکوت رو شکست و با صدای نازک و لبخند ازار دهنده ای گفت:
+بفرما داخل سالی کوچولو!
-...فقط...فقط مامانم میتونه منو سالی...کوچولو...صدا کنه...!..تو...تو دیگه...کی هستی..؟
یکهو پدرم رو دیدم که از پشت اون خانوم اومد و دستشو روی شونه های لختش گذاشت.(دوستان منحرف نشید زنه لباسش استین نداره و پیراهن پوشیده)و با لبخند چشم بسته ای نگاهم کرد.
+اوه سلام سالی،روزت خوب بود؟ میخوام با خانم پارمیدا...نامزد جدیدم و به اصطلاح دیگه مادر جدید ایندتون اشنا بشید...البته فعلا قطعی نیست*میخنده*
قلبم تند تند داشت تو سینم میکوبید...من؟یه بچه 7 ساله؟؟چجوری باید اینو دقیقا یکسال بعد مرگ تنها مادرم درک میکردم؟!
سوالاتم یکی بعد از دیگری تو ذهنم پخش میشد:
این کیه؟ چرا اینجاست؟ نامزد؟ مادر دوم؟! چرا؟ چطور ممکنه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟؟!
.....
در همین لحظه سامان کوچولو میاد و محکم بغلم میکنه و فشارم میده جوریکه بوی عطر موهاش رو استشمام کنم.
+سلام آبجی!!!!
نگاهی بهش کردم و لبخند گوگولی ای که زده بود باعث شد احساس عجیب چند لحظه پیشم رو فراموش کنم پس لبخند دندون نمایی زدم و منم بغلش کردم.
-مرسی داداش کوچولویه گوگولیم!
وقتی حس کردم زنی که پارمیدا خطاب شده بود دستی روی سرم کشید کل بدنم مور مور شد و از همونجا...یه احساسی بهم میگفت...ادامه این داستان قرار نیست پایان خوبی داشته باشه...و قراره اون کل زندگیمو تغییر بده.
اما...به روش خودش
انگار فقط اهرم شیطان بود تا زندگی مارو خراب تر و بدتر از اینی که هست کنه....البته این چیزیه که بعد ها تشبیهش کردم و حتی فهمیدم اسمش «تشبیه»عه، اونموقع فقط حسس بدی ازش گرفتم و نمیتونستم کاری کنم...اما اگه میدونستم...اگه با پدرم مشورت میکردم...اگه فقط یکم...احمق نمیبودم...شاید هیچوقت به جاییکه الان هستم نمیرسیدم...و شاید حتی الان میتونستم سرم رو توی بغل گرم و صمیمانه پدرم حس کنم که موهامو به ارومی نوازش میکنه...
من حتی نمیدونستم...مادرم قبل مرگ این درخواستو به پدرم داده بود تا یه زن دیگه بگیره و ما تنها نباشیم...
ولی کاش هر زنی بود، جز این زن نحس!
----------------------------------------------------------------------------
خب دوزتان سلاامحححح
حالتون چطوره؟ اینم پارت جدید(و کصشر) چشمان خونین
اهمممم
برای پارت بعد=50 لایک
نظرتون از 1 تا 10 راجب این فن فیک؟؟؟؟
۷.۱k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.