بچگی ها ، دوست داشتن هایمان واقعی تر بود . ..
بچگی ها ، دوست داشتن هایمان واقعی تر بود ...
بچه بودیم و شاید بی هیچ برنامه و دلیلی "مثلا" عاشق می شدیم ...
دلمان غنج می رفت و کلی هم بابتِ این دوست داشتن ، برای خودمان ذوق می کردیم ...
معمولاً هم طرفمان ، از خودمان بزرگتر بود و نه تیپ و نه کلاسش ، به سر و صورتِ نشُسته و ماستی - آبنباتیِ ما نمی خورد ...
از آن دسته عشق هایی که شاید دو ساعت هم دوام نداشت اما در همان مدتِ کم ، نگاه هایِ مظلوم نمایانه ی جانانه نثارِ کسی می کردیم که روحِ بیچاره اش هم خبر نداشت ما از وَجَناتش خوشمان آمده ...
او یا بی توجه بود و اصلا میان جمعیت ما را نمی دید ، یا به عنوانِ یک بچه ی معصومِ فلک زده ، لبخندی از سرِ انسانیت سمتمان پرتاب می کرد و ما جانمان در می رفت ، غرور بَرِمان می داشت و در دلمان یک کاخ رویایی با دیوارهایی از بستنی و آبنبات می ساختیم و با فردِ مورد نظرمان مثلاً در آن جولان می دادیم ...
خوبی اش اینجا بود که همان دوست داشتنِ کوتاه و بی دلیل و شاید مُضحک ، عمیق بود و تا عمقِ جانمان ریشه می کرد ...
جوری که تمام حواسمان به معشوق جان بود تا حتی سبکِ راه رفتن ، غذاخوردن ، لباس پوشیدن و حرف زدنِ وی را تقلید کرده و از فردای آن روز تا عشقِ جدیدی از راه نمی رسید ، یک پا آینه ی تمام نمایِ جنابِ ایشان می شدیم ...
از آن قلب های تیر خورده ی روی در و دیوار برایتان نگویم که هربار منقوش بود به حرف اولِ اسم عشق جانمان ...
خلاصه که بچه بودیم و چیزی از عشق نمی فهمیدیم ...
اما همان دوست داشتن هایِ کوتاهمان از تهِ دل بود و به دور از منفعتِ شخصی ...
آنقدری که دار و ندارمان یک آبنبات هم اگر بود ، با جان و دل به دلبرمان می بخشیدیم ...
بچگی ها ، همه چیز ، بهتر بود !
#نرگس_صرافیان
| @ntoofan |
بچه بودیم و شاید بی هیچ برنامه و دلیلی "مثلا" عاشق می شدیم ...
دلمان غنج می رفت و کلی هم بابتِ این دوست داشتن ، برای خودمان ذوق می کردیم ...
معمولاً هم طرفمان ، از خودمان بزرگتر بود و نه تیپ و نه کلاسش ، به سر و صورتِ نشُسته و ماستی - آبنباتیِ ما نمی خورد ...
از آن دسته عشق هایی که شاید دو ساعت هم دوام نداشت اما در همان مدتِ کم ، نگاه هایِ مظلوم نمایانه ی جانانه نثارِ کسی می کردیم که روحِ بیچاره اش هم خبر نداشت ما از وَجَناتش خوشمان آمده ...
او یا بی توجه بود و اصلا میان جمعیت ما را نمی دید ، یا به عنوانِ یک بچه ی معصومِ فلک زده ، لبخندی از سرِ انسانیت سمتمان پرتاب می کرد و ما جانمان در می رفت ، غرور بَرِمان می داشت و در دلمان یک کاخ رویایی با دیوارهایی از بستنی و آبنبات می ساختیم و با فردِ مورد نظرمان مثلاً در آن جولان می دادیم ...
خوبی اش اینجا بود که همان دوست داشتنِ کوتاه و بی دلیل و شاید مُضحک ، عمیق بود و تا عمقِ جانمان ریشه می کرد ...
جوری که تمام حواسمان به معشوق جان بود تا حتی سبکِ راه رفتن ، غذاخوردن ، لباس پوشیدن و حرف زدنِ وی را تقلید کرده و از فردای آن روز تا عشقِ جدیدی از راه نمی رسید ، یک پا آینه ی تمام نمایِ جنابِ ایشان می شدیم ...
از آن قلب های تیر خورده ی روی در و دیوار برایتان نگویم که هربار منقوش بود به حرف اولِ اسم عشق جانمان ...
خلاصه که بچه بودیم و چیزی از عشق نمی فهمیدیم ...
اما همان دوست داشتن هایِ کوتاهمان از تهِ دل بود و به دور از منفعتِ شخصی ...
آنقدری که دار و ندارمان یک آبنبات هم اگر بود ، با جان و دل به دلبرمان می بخشیدیم ...
بچگی ها ، همه چیز ، بهتر بود !
#نرگس_صرافیان
| @ntoofan |
۲.۷k
۰۲ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.