pawn/پارت ۸۲
از زبان مینهو:
نمیدونم تا کجا میتونست خودش رو کنترل کنه...اما من سر جنگ نداشتم... پشیمون بودم... اما به تهیونگ حق میدادم هرطور با من صحبت کنه... حتی اگر بی احترامی هم میکرد باز هم بهش ایرادی وارد نبود!...
سعی کردم مدارا کنم... تا آرامشش حفظ بشه: میتونم بشینم؟
بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره دستشو دراز کرد و با حرکت دست به من فهموند که میتونم...
خودش هم نشست...
بعد از اینکه نشستیم... بی مقدمه و با لحنی تند پرسید:
چرا اومدین اینجا؟!
طبیعتا چنین لحنی باید بهم برمیخورد ولی از اونجا که همه چیز تقصیر خودم بود ذره ای دلخور نشدم و منتظر بدتر از اینا هم بودم... منتظرش نذاشتم تا عصبی تر نشه:
من...
یه سوال ازت دارم
-خب؟!
-تهیونگ... قبلش اینو بگم... میدونم ازم دل خوشی نداری...اما مجبور شدم سراغت بیام... ببین... نزدیک به هشت ماهه که ا/ت ناپدید شده!!!
نمیدونیم کجاس!!! حتی نمیدونیم کدوم شهر یا کشوره!!
با خونسردی تمام جواب داد:
تهیونگ: که چی؟
چرا اینا رو به من میگی؟
-میخوام بدونم... آخرین باری که باهات ملاقات کرد نگفت کجا میره؟ شاید بین حرفاتون اشاره ای به این کرده باشه که قصد رفتن داره!....
تهیونگ به پشتی صندلی تکیه داد و دستاشو تو هم گره کرد... پوزخندی زد و گفت: اینکه دخترت فرار کرده به من مربوط نیست... چیزیم در مورد دختر فراریت نمیدونم... البته منم جاش بودم از شماها دوری میکردم...
به علاوه! حتما با دوس پسرش رفته دیگه!
-چی داری میگی پسر؟!!
دست خودم نبود... اینکه به خودم بی احترامی کنه برام اهمیتی نداشت ولی اینکه در مورد ا/ت اینطوری تحقیرآمیز صحبت میکرد نتونستم خودمو کنترل کنم!
از کوره در رفتم و با لحن تندی جوابشو دادم... یهو تهیونگ از روی صندلیش پاشد و با خشم گفت:
-چیه؟!!!
نکنه تو هم میخوای انکار کنی که بهم خیانت کرد و باعث مرگ خواهرم شد!!!!
با چه رویی اومدی اینجا و از من در مورد اون دختره ی خائن میپرسی؟!!!!
من از خونواده ی شما کم آزار و اذیت ندیدم که پاشدی اومدی دفترم!!!!
از زبان نویسنده:
مینهو بدجور از رفتار تهیونگ جا خورد... از سر جا بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت در رفت... وقتی دستگیره ی در رو گرفت تا بیرون بره ایستاد و به تهیونگ نگاه کرد... و گفت: مسئولیت تمام خطاهامو به گردن میگیرم... و هیچ دفاعی در برابرش ندارم... اما!... در مورد ا/ت!... حداقل در این حد دخترم رو میشناسم که بدونم خائن نیست!...
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت تهیونگ باشه از در بیرون رفت... تهیونگ حسابی عصبی شده بود... از سر خشم لگدی به صندلیش زد و پرتش کرد...
با دیدن مینهو خاطرات و اتفاقات گذشته بهش هجوم آورده بود... آروم نمیشد... تمام وسایلای روی میزشو با یه حرکت روی زمین ریخت...
نمیدونم تا کجا میتونست خودش رو کنترل کنه...اما من سر جنگ نداشتم... پشیمون بودم... اما به تهیونگ حق میدادم هرطور با من صحبت کنه... حتی اگر بی احترامی هم میکرد باز هم بهش ایرادی وارد نبود!...
سعی کردم مدارا کنم... تا آرامشش حفظ بشه: میتونم بشینم؟
بدون اینکه کلمه ای به زبون بیاره دستشو دراز کرد و با حرکت دست به من فهموند که میتونم...
خودش هم نشست...
بعد از اینکه نشستیم... بی مقدمه و با لحنی تند پرسید:
چرا اومدین اینجا؟!
طبیعتا چنین لحنی باید بهم برمیخورد ولی از اونجا که همه چیز تقصیر خودم بود ذره ای دلخور نشدم و منتظر بدتر از اینا هم بودم... منتظرش نذاشتم تا عصبی تر نشه:
من...
یه سوال ازت دارم
-خب؟!
-تهیونگ... قبلش اینو بگم... میدونم ازم دل خوشی نداری...اما مجبور شدم سراغت بیام... ببین... نزدیک به هشت ماهه که ا/ت ناپدید شده!!!
نمیدونیم کجاس!!! حتی نمیدونیم کدوم شهر یا کشوره!!
با خونسردی تمام جواب داد:
تهیونگ: که چی؟
چرا اینا رو به من میگی؟
-میخوام بدونم... آخرین باری که باهات ملاقات کرد نگفت کجا میره؟ شاید بین حرفاتون اشاره ای به این کرده باشه که قصد رفتن داره!....
تهیونگ به پشتی صندلی تکیه داد و دستاشو تو هم گره کرد... پوزخندی زد و گفت: اینکه دخترت فرار کرده به من مربوط نیست... چیزیم در مورد دختر فراریت نمیدونم... البته منم جاش بودم از شماها دوری میکردم...
به علاوه! حتما با دوس پسرش رفته دیگه!
-چی داری میگی پسر؟!!
دست خودم نبود... اینکه به خودم بی احترامی کنه برام اهمیتی نداشت ولی اینکه در مورد ا/ت اینطوری تحقیرآمیز صحبت میکرد نتونستم خودمو کنترل کنم!
از کوره در رفتم و با لحن تندی جوابشو دادم... یهو تهیونگ از روی صندلیش پاشد و با خشم گفت:
-چیه؟!!!
نکنه تو هم میخوای انکار کنی که بهم خیانت کرد و باعث مرگ خواهرم شد!!!!
با چه رویی اومدی اینجا و از من در مورد اون دختره ی خائن میپرسی؟!!!!
من از خونواده ی شما کم آزار و اذیت ندیدم که پاشدی اومدی دفترم!!!!
از زبان نویسنده:
مینهو بدجور از رفتار تهیونگ جا خورد... از سر جا بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت در رفت... وقتی دستگیره ی در رو گرفت تا بیرون بره ایستاد و به تهیونگ نگاه کرد... و گفت: مسئولیت تمام خطاهامو به گردن میگیرم... و هیچ دفاعی در برابرش ندارم... اما!... در مورد ا/ت!... حداقل در این حد دخترم رو میشناسم که بدونم خائن نیست!...
و بدون اینکه منتظر جوابی از سمت تهیونگ باشه از در بیرون رفت... تهیونگ حسابی عصبی شده بود... از سر خشم لگدی به صندلیش زد و پرتش کرد...
با دیدن مینهو خاطرات و اتفاقات گذشته بهش هجوم آورده بود... آروم نمیشد... تمام وسایلای روی میزشو با یه حرکت روی زمین ریخت...
۱۴.۳k
۱۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.