* * زندگی متفاوت
🐾پارت 61
#paniz
دیانا:خداوکیلی دیشب با رضا خوابیدی
الان که سوتی داده بودم نمیتونستم جمعش کنم اخ یعنی خاک تو سر من و رضا وایی خدا
دیانا:بگو دیگه
پانیذ:خب اره یه شرط گذشته بودیم نه باختم اونم گف تا برگردیم پاریس باید پیش من بخابی
دیانا:واییی پانیذ راستی میگی وای نههههه مرسیییی
پانید:دختر دیونه شدیاا
دیانا:من نه احمق ببین رضا تا حالا هیچ دختری تو اتاق خوابش نخوابیده یعنی اجازه ورود به اتاقش نداشته یعنی الان تو دل داداشم بردی
پانید:چیمیگی دیانا دلت خوشه ها خودش دیشب گفت چند روزی هست عاشق یه دختره شده منم فقط یه کالا ام که چند روز دیگه تاریخ انقضاش تموم میشه و دور ریخته میشم (بغض*)
دیانا بغلم کرد
دیانا:بغض نکن دختر تو الان یکی از قانون های داداشم زیر پا گذاشتی و تونستی تو اتاقش باشی رضا حتی وقتی با این دختر بود هیچ وقت تو اتاقش نمیبرد فقط هتل یا اتاق مهمان بوده شاید این دختری که میگه تو باشی از کجا معلوم
پانیذ:گیرم که من باشم ولی من حس عاشقی بهش ندارم نه این که بگم رضا بده نه اون خیلییمم خوبه هر دختری میتونه جذب خودش کنه من دوس دارم عشق واقعی رو تجربه کنه نه الکی رو
دیانا:پانیذ
پانیذ:جانم
دیانا:تو واقعا من به خاطر حرف های گذشته بخشیدی
پانیذ:معلوم که اره تو از هیجی خبر نداشتی بعدشم من جای تو بودم همیچین چیزی رو برداشت میکردم بعدشم خودت ناراحت نکن باشه غمت نبینم ابجییی
منو محکم به خودش فشرد منم همین کارو کردم
دیانا:رضا رو چی اونم ببخش
پانیذ:منن همتونن بخشیدم اینو از تههه دلم میگمم
همین جوری تو بغلم هم بودیم که در وا شد و رضا نمایان شد از بغل هم اومدیم بیرون که دیانا لب زد
دیانا:ای خروس بی محل یه در بزن حداقل
رضا:نه به رفتار صبحت نه به الانت پاشو بیا اتاقم کارت دارم
دیانا:هعی بیا بریم
رضا و دیانا رفتن بیرون که پشت بندش مهراب و مهشاد اومدن تو
پانیذ:جانم اتفاقی افتاده
مهراب:خب بگم
مهشاد:بگو
مهراب:خب
پانیذ:خب
مهراب:خب
پانیذ:ای ززهرمار خب بگووو دیگه
مهشاد:چطوری بگم
پانید:نمیدونم والا شما باید بگین
مهراب:راست میگها
پانید:مسخره بگو
مهراب:پانیذ اوضاع شرکت خیلیی بهم ریخته تو این چند ماه اخیر درست حسابی ام بهش نرسیدم من و مهشاد میخایم برگردیم پاریس
یه غمی نشست تو دلم ولی به روی خودم نیاوردم ولی از چشمام خوندن
مهراب:بخدا بهت قل میدم زود برگردم
پانیذ:باشه حالا بیاین بغلم کنین ببینم
دوتا شون اومدن بغلم سه تاییی محکم بغل کردیم هم دیگه رو
مهشاد:لوس نشو ببینم
که سه تایی زدیم زیر خنده
بابت کاورت ممنون عشقم
@masoumeh_1388
#paniz
دیانا:خداوکیلی دیشب با رضا خوابیدی
الان که سوتی داده بودم نمیتونستم جمعش کنم اخ یعنی خاک تو سر من و رضا وایی خدا
دیانا:بگو دیگه
پانیذ:خب اره یه شرط گذشته بودیم نه باختم اونم گف تا برگردیم پاریس باید پیش من بخابی
دیانا:واییی پانیذ راستی میگی وای نههههه مرسیییی
پانید:دختر دیونه شدیاا
دیانا:من نه احمق ببین رضا تا حالا هیچ دختری تو اتاق خوابش نخوابیده یعنی اجازه ورود به اتاقش نداشته یعنی الان تو دل داداشم بردی
پانید:چیمیگی دیانا دلت خوشه ها خودش دیشب گفت چند روزی هست عاشق یه دختره شده منم فقط یه کالا ام که چند روز دیگه تاریخ انقضاش تموم میشه و دور ریخته میشم (بغض*)
دیانا بغلم کرد
دیانا:بغض نکن دختر تو الان یکی از قانون های داداشم زیر پا گذاشتی و تونستی تو اتاقش باشی رضا حتی وقتی با این دختر بود هیچ وقت تو اتاقش نمیبرد فقط هتل یا اتاق مهمان بوده شاید این دختری که میگه تو باشی از کجا معلوم
پانیذ:گیرم که من باشم ولی من حس عاشقی بهش ندارم نه این که بگم رضا بده نه اون خیلییمم خوبه هر دختری میتونه جذب خودش کنه من دوس دارم عشق واقعی رو تجربه کنه نه الکی رو
دیانا:پانیذ
پانیذ:جانم
دیانا:تو واقعا من به خاطر حرف های گذشته بخشیدی
پانیذ:معلوم که اره تو از هیجی خبر نداشتی بعدشم من جای تو بودم همیچین چیزی رو برداشت میکردم بعدشم خودت ناراحت نکن باشه غمت نبینم ابجییی
منو محکم به خودش فشرد منم همین کارو کردم
دیانا:رضا رو چی اونم ببخش
پانیذ:منن همتونن بخشیدم اینو از تههه دلم میگمم
همین جوری تو بغلم هم بودیم که در وا شد و رضا نمایان شد از بغل هم اومدیم بیرون که دیانا لب زد
دیانا:ای خروس بی محل یه در بزن حداقل
رضا:نه به رفتار صبحت نه به الانت پاشو بیا اتاقم کارت دارم
دیانا:هعی بیا بریم
رضا و دیانا رفتن بیرون که پشت بندش مهراب و مهشاد اومدن تو
پانیذ:جانم اتفاقی افتاده
مهراب:خب بگم
مهشاد:بگو
مهراب:خب
پانیذ:خب
مهراب:خب
پانیذ:ای ززهرمار خب بگووو دیگه
مهشاد:چطوری بگم
پانید:نمیدونم والا شما باید بگین
مهراب:راست میگها
پانید:مسخره بگو
مهراب:پانیذ اوضاع شرکت خیلیی بهم ریخته تو این چند ماه اخیر درست حسابی ام بهش نرسیدم من و مهشاد میخایم برگردیم پاریس
یه غمی نشست تو دلم ولی به روی خودم نیاوردم ولی از چشمام خوندن
مهراب:بخدا بهت قل میدم زود برگردم
پانیذ:باشه حالا بیاین بغلم کنین ببینم
دوتا شون اومدن بغلم سه تاییی محکم بغل کردیم هم دیگه رو
مهشاد:لوس نشو ببینم
که سه تایی زدیم زیر خنده
بابت کاورت ممنون عشقم
@masoumeh_1388
۹.۷k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.