خاطرات منتشر نشده همسر استاد مطهری/ایسنا
ادم هست در سالهایی در دهه چهل آقای مطهری یک سلسله سخنرانی داشتند. سه تا بچه قد و نیم قد در خانه داشتیم که به هر حال سر و صدا داشتند. من برای اینکه ایشان آرامش داشته باشند و به مطالعه شان برسند بچه ها را برمی داشتم و میرفتیم امامزاده یحیی در خیابان ری.
آن موقع آقا مجتبی چهار سال و نیمه، حمیده خانم دو سال و نیمه و علی آقا 40 روزه بود. یادم است یک بار باران شدیدی هم شروع به باریدن کرده بود و ما همچنان توی امامزاده پناه گرفته بودیم. بیسکویت هم برای بچه ها برده بودم که گرسنه نمانند. یک خانمی که ظاهرا وضعیت ما، که با نوزاد خیلی کوچک و دو تا بچه خردسال می آییم توی امامزاده و میمانیم، برایش سؤال برانگیز شده بود. آمد پیش من و شروع به صحبت کرد که چرا اینجا نشستی. گفتم که همسرم نویسنده است و برای اینکه رشته افکارش گسسته نشود بچه ها را میآورم بیرون و سرگرم میکنم. ایشان خیلی من را تشویق و تحسین کرد و کمک کرد که من بچه ها را به خانه ببرم. اتفاقا منزلشان یک کوچه با ما فرق داشت و نزدیک بودیم. ایشان بعد از آن یکی از بهترین دوستان من شد و بسیار به من کمک کرد مخصوصا در خرید جهیزیه برای دخترها. خدا رحمتش کند. نامش خانم قاضی زاده بود.
آن موقع آقا مجتبی چهار سال و نیمه، حمیده خانم دو سال و نیمه و علی آقا 40 روزه بود. یادم است یک بار باران شدیدی هم شروع به باریدن کرده بود و ما همچنان توی امامزاده پناه گرفته بودیم. بیسکویت هم برای بچه ها برده بودم که گرسنه نمانند. یک خانمی که ظاهرا وضعیت ما، که با نوزاد خیلی کوچک و دو تا بچه خردسال می آییم توی امامزاده و میمانیم، برایش سؤال برانگیز شده بود. آمد پیش من و شروع به صحبت کرد که چرا اینجا نشستی. گفتم که همسرم نویسنده است و برای اینکه رشته افکارش گسسته نشود بچه ها را میآورم بیرون و سرگرم میکنم. ایشان خیلی من را تشویق و تحسین کرد و کمک کرد که من بچه ها را به خانه ببرم. اتفاقا منزلشان یک کوچه با ما فرق داشت و نزدیک بودیم. ایشان بعد از آن یکی از بهترین دوستان من شد و بسیار به من کمک کرد مخصوصا در خرید جهیزیه برای دخترها. خدا رحمتش کند. نامش خانم قاضی زاده بود.
۱۴.۴k
۰۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.