*اومدم بهتون نشون بدم یویی با دازای چه کار هاکه نکردهههه*
*اومدم بهتون نشون بدم یویی با دازای چه کار هاکه نکردهههه*
*دازای ۱۵ سالشه و یویی ۱۴*
*ساعت ۲ بامداد*
*ویو دازای*
داشتم میرفتم خونه.در رو باز کردم و بله یویی داشت با ی دختره که نمیدونم چت میکرد
دازای:*لبخند*خواهر گشنگم چیپس و شیرکاکائو و پاستیل برات خریدم
یویی: بزار زیر تختم*تایپ کردن*
دازای:هر چی تو بگی خواهر گشنگم*فردا*
*ازای کله صحر رفت مافیا و یویی هم ساعت ۵ رفت مافیا*
*دید که ی دختره داره با دازای دعوا میکنه و اگه یکم دیگه پیش بره یا دختره میزنه دازای رو نفله میکنه یا دازای میزنه دختره رو نفله میکنه*
یویی:*عصبانی**روبه دازای*به به میبینم که صدا رو ی دخت. بلند میکنی
دازای:*ترسیده*ی.....یوی....ی
یویی:۱
دازای:یویی بزار توضیح بد
یویی:۲
*دازای فرار کرد*
*رفتم سمت دختره*
یویی:سلام من یوییم خواهر اون مومیای
دختره:سلام منم هیکاریم
*یویی یهو فهمید که هیکاری همون دختره هستش که باهاش چت میکرد*
یویی:*ذوق*من رو یادت نمیاد؟
هیکاری:*فکر کردن*نچ
یویی*خندیدن*مثل همیشه خنگی
هیکاری*تو کی باشی به من میگی خنگگگگ
*یویی گوشیش رو در اورد و پیام هاشون رو نشون داد*
*هیکاری هم که ذوق مرگگگگگ پرید بغل یویی*
*بعد یویی خنگول ما یادش اومد جلسه داریه*
یوی:ببخشید باید برم جلسه دارم
هیکاری:اوکیه برو
*در جلسه*
*ناگهاننننن آلیس با لباس عروس اومد داخل*
*همه تعجب کرده بودند*
الیس:نترسید لباسم فقط سفیده مگرنه مزدوج نشدم😐
*همه نفسی راحت کشیدن*
*حوصلم نیست بنویسم،بدونید موری به یوی و دازای ماموریت داد برن چویا رو بیارن*
*داخل همون خرابه*
*یویی دید هیکاری داره با ی هویج متحرک صحبت میکنه*
*یویی تا هیکاری رو دید ماموریت رو که چه عرض کنم زندگی رو به چپش گرفت و پرید بغل هیکاری*
یویی:*پر انرژی*هیکاری جونمممم
هیکاری**لبخند*یویییی
*همدیگه رو بغل کردن*
قیافه ی دازای:😐
قیافه ی هویج:😐😑
*تلفن هویج زنگ خورد و رفت*
*از بغل هم بیرون امدیم*
یویی:هیکاری، چرا با هویج میگردی؟دوس پسرته؟
هیکاری: آخه کی به این پا میده معلومه که نه این داداشمه اسمش چویاست
*ناگهان چویا تا دازای و یویی رو میبینه عصبانی میشه*
*سریع مهبتش رو فعال میکنه و یویی و دازای رو به هم میچسبونه*
*بعد ی پاشو روی شکم دازای و پای دیگش رو هم روی شکم یویی میزاره*
*یویی و دازای اصلا نترسیدن*
*یویی از مهبتش استفاده کرد و کابوس چویا رو براش زنده کرد*
*همه پشماشون ریخت*
*ترس چویا این بود که موهاش سبز بشه و همه بهش بگن بروکلی*
*منفجر شدن*
چویا:کوفت
یویی:درد
چویا:مرض
یویی:زهر مار
*و این گونه فحش دادن تا ۵ ساعت ادامه داشت*
پایاننننن
*
*دازای ۱۵ سالشه و یویی ۱۴*
*ساعت ۲ بامداد*
*ویو دازای*
داشتم میرفتم خونه.در رو باز کردم و بله یویی داشت با ی دختره که نمیدونم چت میکرد
دازای:*لبخند*خواهر گشنگم چیپس و شیرکاکائو و پاستیل برات خریدم
یویی: بزار زیر تختم*تایپ کردن*
دازای:هر چی تو بگی خواهر گشنگم*فردا*
*ازای کله صحر رفت مافیا و یویی هم ساعت ۵ رفت مافیا*
*دید که ی دختره داره با دازای دعوا میکنه و اگه یکم دیگه پیش بره یا دختره میزنه دازای رو نفله میکنه یا دازای میزنه دختره رو نفله میکنه*
یویی:*عصبانی**روبه دازای*به به میبینم که صدا رو ی دخت. بلند میکنی
دازای:*ترسیده*ی.....یوی....ی
یویی:۱
دازای:یویی بزار توضیح بد
یویی:۲
*دازای فرار کرد*
*رفتم سمت دختره*
یویی:سلام من یوییم خواهر اون مومیای
دختره:سلام منم هیکاریم
*یویی یهو فهمید که هیکاری همون دختره هستش که باهاش چت میکرد*
یویی:*ذوق*من رو یادت نمیاد؟
هیکاری:*فکر کردن*نچ
یویی*خندیدن*مثل همیشه خنگی
هیکاری*تو کی باشی به من میگی خنگگگگ
*یویی گوشیش رو در اورد و پیام هاشون رو نشون داد*
*هیکاری هم که ذوق مرگگگگگ پرید بغل یویی*
*بعد یویی خنگول ما یادش اومد جلسه داریه*
یوی:ببخشید باید برم جلسه دارم
هیکاری:اوکیه برو
*در جلسه*
*ناگهاننننن آلیس با لباس عروس اومد داخل*
*همه تعجب کرده بودند*
الیس:نترسید لباسم فقط سفیده مگرنه مزدوج نشدم😐
*همه نفسی راحت کشیدن*
*حوصلم نیست بنویسم،بدونید موری به یوی و دازای ماموریت داد برن چویا رو بیارن*
*داخل همون خرابه*
*یویی دید هیکاری داره با ی هویج متحرک صحبت میکنه*
*یویی تا هیکاری رو دید ماموریت رو که چه عرض کنم زندگی رو به چپش گرفت و پرید بغل هیکاری*
یویی:*پر انرژی*هیکاری جونمممم
هیکاری**لبخند*یویییی
*همدیگه رو بغل کردن*
قیافه ی دازای:😐
قیافه ی هویج:😐😑
*تلفن هویج زنگ خورد و رفت*
*از بغل هم بیرون امدیم*
یویی:هیکاری، چرا با هویج میگردی؟دوس پسرته؟
هیکاری: آخه کی به این پا میده معلومه که نه این داداشمه اسمش چویاست
*ناگهان چویا تا دازای و یویی رو میبینه عصبانی میشه*
*سریع مهبتش رو فعال میکنه و یویی و دازای رو به هم میچسبونه*
*بعد ی پاشو روی شکم دازای و پای دیگش رو هم روی شکم یویی میزاره*
*یویی و دازای اصلا نترسیدن*
*یویی از مهبتش استفاده کرد و کابوس چویا رو براش زنده کرد*
*همه پشماشون ریخت*
*ترس چویا این بود که موهاش سبز بشه و همه بهش بگن بروکلی*
*منفجر شدن*
چویا:کوفت
یویی:درد
چویا:مرض
یویی:زهر مار
*و این گونه فحش دادن تا ۵ ساعت ادامه داشت*
پایاننننن
*
۲.۲k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.