پارت ①
پارت ①
- آجومونی این کاپ کیک شکلاتی رو هم برای نوه تون ببرید. اون دفعه که آورده بودینش خیلی دوست داشت!
پاکت سفید رنگی که بالاش چندین بار تا خورده شده بود رو توی دستهای چروکیده زن گذاشت و با لبخند خورشیدیش تا دم در مغازه برای همراهیش رفت.
- آ..آیگو بذار حداقل پولش رو بدم پسر اینجوری که نمیشه!
فلیکس بدون اینکه لبخندش رو لحظه ای از روی صورت زیباش کنار بزنه با قدمهای آروم به پیرزن برای راه رفتن کمک میکرد.
- نیازی نیست این هدیه من برای اون کوچولوی خوردنیه.
بیصدا خندید. زیاد طول نکشید تا متقاعد کردن اون آجوما تموم بشه. نفس راحتی کشید و به مغازهای که بالاخره بدون مشتری شده بود و صدایی جز جلز و ولز
فر آشپزخونه سکوتش رو بهم نمیزد پا گذاشت.
ساعت تقریبا شش بعد از ظهر رو نشون میداد و وقت پایین کشیدن کرکره شیرینی فروشی محبوب محله بود.
نور چراغهای سفید رنگ بعد از صدای تیک کلید برق، محو شدن و حالا فقط نور آشپزخونه بود که راه رو برای فلیکس واضح میکرد.
- بلند شو هیونجین. مغازه رو بستم؛ وقت رفتنه!
خمیازه پرصدای هیونجین باعث جمع شدن صورت فلیکس و پسگردنی نه چندان آرومی شد که مقصدش گردن پسر بلندتر بود.
- اینطوری میخوای بریم؟ تو الان منم داری دو تا میبینی. پاشو صورتت رو آب بزن. من علاقه ای ندارم که یک شبه به خاطر کشوندنت تا خونه کمرم و از دست بدم.
-آه...خیلیخب کشتی منو بلند شدم دیگه.
هیونجین دستی توی موهای بهم ریختش کشید و برای اینکه دوباره غرغرهای فلیکس گوشهاش رو مورد عنایت قرار ندن اینبار با چشمهای باز به سمت سینک
رفت و هوش و حواسش رو با چند مشت آب سرد سر جاش برگردوند.
لباسهاش رو قبل از اینکه بخوابه با شلوار مشکیِ جذب و هودی بدون طرح همرنگش عوض کرده بود. کلاه کپش رو روی سرش و ماسکش که تکمیل کننده استایل سر تا پا سیاهش بود رو روی صورتش گذاشت.
- چیکار میکنی پس؟ زیر پام علف سبز شد یونبو..آخ!
- صدبار گفتم منو یونبوک صدا نکن احمق. دفعه دیگه
مشتم وسط پات میشینه.
- تو هم با این اخلاق گندت.
هیونجین زیر لب زمزمه کرد و متوجه لبهای جلو اومدش نشد.
پسر مشکیپوشِ دیگه بعد از برداشتن کلیدهای مغازه، پرت کردنشون تو بغل هیونجین و بوسه دلجوییِ روی گونه هیونجین از در پشتی بیرون زد. مثل همیشه هیونجین خیلی زود خر شد و با قدمهای بلندش به دنبال فلیکس بیرون رفت.
در پشتیِ مغازه به سمت کوچهای باریک، خلوت و بدون دوربین باز میشد. توی اون راستا هیچ دوربینی وجود نداشت و اگر یکی اضافه میشد خیلی زود به لطف اون دو نفر دچار اتصالی میشد!
هیونجین کلیدها رو داخل پلاستیک توی دست فلیکس پرت کرد و بیشتر به پسر نزدیک شد.
ادامه?
- آجومونی این کاپ کیک شکلاتی رو هم برای نوه تون ببرید. اون دفعه که آورده بودینش خیلی دوست داشت!
پاکت سفید رنگی که بالاش چندین بار تا خورده شده بود رو توی دستهای چروکیده زن گذاشت و با لبخند خورشیدیش تا دم در مغازه برای همراهیش رفت.
- آ..آیگو بذار حداقل پولش رو بدم پسر اینجوری که نمیشه!
فلیکس بدون اینکه لبخندش رو لحظه ای از روی صورت زیباش کنار بزنه با قدمهای آروم به پیرزن برای راه رفتن کمک میکرد.
- نیازی نیست این هدیه من برای اون کوچولوی خوردنیه.
بیصدا خندید. زیاد طول نکشید تا متقاعد کردن اون آجوما تموم بشه. نفس راحتی کشید و به مغازهای که بالاخره بدون مشتری شده بود و صدایی جز جلز و ولز
فر آشپزخونه سکوتش رو بهم نمیزد پا گذاشت.
ساعت تقریبا شش بعد از ظهر رو نشون میداد و وقت پایین کشیدن کرکره شیرینی فروشی محبوب محله بود.
نور چراغهای سفید رنگ بعد از صدای تیک کلید برق، محو شدن و حالا فقط نور آشپزخونه بود که راه رو برای فلیکس واضح میکرد.
- بلند شو هیونجین. مغازه رو بستم؛ وقت رفتنه!
خمیازه پرصدای هیونجین باعث جمع شدن صورت فلیکس و پسگردنی نه چندان آرومی شد که مقصدش گردن پسر بلندتر بود.
- اینطوری میخوای بریم؟ تو الان منم داری دو تا میبینی. پاشو صورتت رو آب بزن. من علاقه ای ندارم که یک شبه به خاطر کشوندنت تا خونه کمرم و از دست بدم.
-آه...خیلیخب کشتی منو بلند شدم دیگه.
هیونجین دستی توی موهای بهم ریختش کشید و برای اینکه دوباره غرغرهای فلیکس گوشهاش رو مورد عنایت قرار ندن اینبار با چشمهای باز به سمت سینک
رفت و هوش و حواسش رو با چند مشت آب سرد سر جاش برگردوند.
لباسهاش رو قبل از اینکه بخوابه با شلوار مشکیِ جذب و هودی بدون طرح همرنگش عوض کرده بود. کلاه کپش رو روی سرش و ماسکش که تکمیل کننده استایل سر تا پا سیاهش بود رو روی صورتش گذاشت.
- چیکار میکنی پس؟ زیر پام علف سبز شد یونبو..آخ!
- صدبار گفتم منو یونبوک صدا نکن احمق. دفعه دیگه
مشتم وسط پات میشینه.
- تو هم با این اخلاق گندت.
هیونجین زیر لب زمزمه کرد و متوجه لبهای جلو اومدش نشد.
پسر مشکیپوشِ دیگه بعد از برداشتن کلیدهای مغازه، پرت کردنشون تو بغل هیونجین و بوسه دلجوییِ روی گونه هیونجین از در پشتی بیرون زد. مثل همیشه هیونجین خیلی زود خر شد و با قدمهای بلندش به دنبال فلیکس بیرون رفت.
در پشتیِ مغازه به سمت کوچهای باریک، خلوت و بدون دوربین باز میشد. توی اون راستا هیچ دوربینی وجود نداشت و اگر یکی اضافه میشد خیلی زود به لطف اون دو نفر دچار اتصالی میشد!
هیونجین کلیدها رو داخل پلاستیک توی دست فلیکس پرت کرد و بیشتر به پسر نزدیک شد.
ادامه?
۵.۲k
۰۵ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.