فیک نخ نامرئی
p²
ویو ا/ت ساعت ۹:۳۰
به سمت محل کارم راه افتادم افکارم منو ول نمی کردن انقدر مشغول فکرام بودم که یهو متوجه ساختمون بلند و تیره رو به روم شدم وارد شدم به خاطر اون خواب مسخره و عصبی شدنم باز تنگی نفس گرفته بودم ولی بهش بی محلی می کردم رفتم و پشت میز کارم نشستم و مشغول شدم این حا بزرگ ترین باند مافیای کره بود و خب من تو بخش سایبری بودم با این حال زیاد در جریان اخبار و اتفاقات اطرافم نبودم یا حداقل خودم دنبالشو نمی گرفتم می خواستم فقط وظیفمو انجام بدم و حقوقمو بگیرم بعد از رفتن جین (منظورش از جین همون جانگ جین برادرشه ) هر روزم رو با استرس می گذرونم....
فش بک به ۳ سال پیش ویو ا/ت
۵ روز از عملم می گذشت و کم کم باید مرخص می شدم ولی جین هنوز نیومده بود یادم میاد قبل از عمل بهم گفته بود که ماموریت مهمی داره ولی فکر نمی کردم ماموریتش انقدر طول بکشه همینطور که تو افکارم غرق شده بودم متوجه حضور کسی شدم که به نظرم آشنا نمی یومد ...
غربیه : سلام خانم لطف کنید همراه ما بیاید
ا/ت : کجا ؟ اصلا برای چی باید باهاتون بیام ؟
غریبه : برادرتون مارو فرستادند در حال حاضر مرخص شدید و ایشون منتظرتونن
مطمئن نبودم ولی تصمیممو گرفتم و باهاشون رفتم خیلی با احترام در ماشین رو برام باز کردن تا سچار شم و بعد درو بستن اگه می خواستم بلایی سرم بیارن انقدر با ملاحظه باهام رفتار نمی کردن.... با ایستادین ماشین به خودم اومدم
اینجا ؟......اینجا...
توده ای از افراد مختلف رو نزدیک کلیسا دیدم که با لباس های مشکی دور اون گودال لعنتی جمع شده بودن ... باورم نمی شد یهو از جام کنده شدم و با تمام قدرت پاهام به سمتش دویدم ریه هام بدجور سنگین شده بود و نفسم به سختی بالا میومد چلی برام مهم نبود جمعیت رو کنار زدم و به بدن بی جونش که توی تابوت بود رسیدم پاهام توانشو از دست داد و روی زانو هام افتادم دو تا دستمو روی گونه هاش گذاشتم اشک تو چشمام حلقه زد بغض بدی داشت خفم می کرد صدا های مختلفی از اطراف می شنیدم ولی برام مهم نبود فقط نیم نگاهی به بالا کردم و چهره ها رو از نظر گذروندم خیلی ها برام نا آشنا بودن احتمالا از همکاراش بودن ولی ولی چهره اون خیلی آشنا اما مگه اهمیتی داشت ؟ دوباره چشمم به صورت سرپ جین افتاد و دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم و شروع کردم و هق هق کردن سردرد همیشگیم بدتر شده بود علاوه بر سرگیجه قلبم شروع کرد به تیر کشیدن ... همه جا برام تیره شد و قلبم کم کوتاه ولی محکم می زد انگار داشت تقلا می کرد برای آخرین بار نفسمو محکم بیرون دادم و آخرین صدایی که شنیدم صدای سوت کشیدن گوشم بود ....
ویو ا/ت ساعت ۹:۳۰
به سمت محل کارم راه افتادم افکارم منو ول نمی کردن انقدر مشغول فکرام بودم که یهو متوجه ساختمون بلند و تیره رو به روم شدم وارد شدم به خاطر اون خواب مسخره و عصبی شدنم باز تنگی نفس گرفته بودم ولی بهش بی محلی می کردم رفتم و پشت میز کارم نشستم و مشغول شدم این حا بزرگ ترین باند مافیای کره بود و خب من تو بخش سایبری بودم با این حال زیاد در جریان اخبار و اتفاقات اطرافم نبودم یا حداقل خودم دنبالشو نمی گرفتم می خواستم فقط وظیفمو انجام بدم و حقوقمو بگیرم بعد از رفتن جین (منظورش از جین همون جانگ جین برادرشه ) هر روزم رو با استرس می گذرونم....
فش بک به ۳ سال پیش ویو ا/ت
۵ روز از عملم می گذشت و کم کم باید مرخص می شدم ولی جین هنوز نیومده بود یادم میاد قبل از عمل بهم گفته بود که ماموریت مهمی داره ولی فکر نمی کردم ماموریتش انقدر طول بکشه همینطور که تو افکارم غرق شده بودم متوجه حضور کسی شدم که به نظرم آشنا نمی یومد ...
غربیه : سلام خانم لطف کنید همراه ما بیاید
ا/ت : کجا ؟ اصلا برای چی باید باهاتون بیام ؟
غریبه : برادرتون مارو فرستادند در حال حاضر مرخص شدید و ایشون منتظرتونن
مطمئن نبودم ولی تصمیممو گرفتم و باهاشون رفتم خیلی با احترام در ماشین رو برام باز کردن تا سچار شم و بعد درو بستن اگه می خواستم بلایی سرم بیارن انقدر با ملاحظه باهام رفتار نمی کردن.... با ایستادین ماشین به خودم اومدم
اینجا ؟......اینجا...
توده ای از افراد مختلف رو نزدیک کلیسا دیدم که با لباس های مشکی دور اون گودال لعنتی جمع شده بودن ... باورم نمی شد یهو از جام کنده شدم و با تمام قدرت پاهام به سمتش دویدم ریه هام بدجور سنگین شده بود و نفسم به سختی بالا میومد چلی برام مهم نبود جمعیت رو کنار زدم و به بدن بی جونش که توی تابوت بود رسیدم پاهام توانشو از دست داد و روی زانو هام افتادم دو تا دستمو روی گونه هاش گذاشتم اشک تو چشمام حلقه زد بغض بدی داشت خفم می کرد صدا های مختلفی از اطراف می شنیدم ولی برام مهم نبود فقط نیم نگاهی به بالا کردم و چهره ها رو از نظر گذروندم خیلی ها برام نا آشنا بودن احتمالا از همکاراش بودن ولی ولی چهره اون خیلی آشنا اما مگه اهمیتی داشت ؟ دوباره چشمم به صورت سرپ جین افتاد و دیگه نتونستم بغضمو نگه دارم و شروع کردم و هق هق کردن سردرد همیشگیم بدتر شده بود علاوه بر سرگیجه قلبم شروع کرد به تیر کشیدن ... همه جا برام تیره شد و قلبم کم کوتاه ولی محکم می زد انگار داشت تقلا می کرد برای آخرین بار نفسمو محکم بیرون دادم و آخرین صدایی که شنیدم صدای سوت کشیدن گوشم بود ....
۶.۲k
۲۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.