رمان(عشق)پارت۲۳

«همین لحظه یکی از جاسوس های فرید که بیرون خونه داشت کشیک میداد». جاسوس:الو فرید خان عمر اومده. فرید:چیییییی اون عوضی پای حرفش نمونده باشه....باشه......حالا که اینطوریه خونه رو آتیش بزنم تا همشون با هم بمیرن. جاسوس:فرید خان تو اون خونه سوسن خانم هم هستن...مگه شما ایشون رو دوست نداشتید؟. فرید:دوستش دارم اما اون بهم اهمیت نداد پس...اونم باید بمیره.(فرید مشکل عصبی داشت و نمیدونست داره چیکار می‌کنه با سوسن). جاسوس:چشم فرید خان. فرید: خوبه حالا برو به کارت برس. (جاسوس شروع کرد به نفت ریختن دور خونه). «همین لحظه داخل خونه». عمر:سوسن کجاست؟. ملیسا:بالا تو اتاقشه درو قفل کرده هرچی در میزنم باز نمیکنه من میترسم بلایی سر بچه بیاد. عمر:ب...بچه...بچه دیگه چیه.....سوسن حاملست. ملیسا:وای خدایا از دهنم پرید سوسن گفته بود بهت نگم. عمر(خشکم زده بود نمی‌دونستم بخندم که دارم بابا میشم یا گریه کنم که اون حرفا رو به سوسن زدم و با تعجب پرسیدم)عمر:چ..چرا سوسن نخواست من بدونم....بالاخره که چی..من دکترم این چیزا سریع میفهمم. ملیسا(با گریه):چون اون فکر میکرد تو دوسش نداری هرچی بهش گفتم قبول نکرد تازه اون موقع که خونه نبود پیش فرید بود بخاطر اینکه بخواد ازت انتقام بگیره میخواست با فرید باشه ولی خیلی ناراحت بود به الاوه این فردا وقت گرفته بود که بچه رو سقط کنه. عمر:چی...چ...چطور اون چطور تونست با من این کارو بکنه تو چی تو چرا بهم نگفتی؟😢. ملیسا:الان وقت این حرفا نیست باید ببینیم سوسن چش شده زود باش بیا بالا. عمر:راست میگی بریم.(رفتیم بالا هرچی صداش کردم درو باز نکرد و منم درو شکستم و رفتم تو)عمر:س...سوسن نههههههه😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭.......... «همین لحظه بیرون خونه». جاسوس:خب...اینم از این حله دیگه موقع فندکه(و خونه رو آتیش میزنه و فرار می‌کنه). «همین لحظه داخل خونه» عمر:وای افتاده رو زمین.......نکنه...نکنه بچه.....ملیسا کیفی رو که با خودم آوردم رو بده. ملیسا:باشه بیا......وااااای عمر پنجره رو ببین...... خونه داره آتیش میگیره. عمر:حالا چیکار کنیم....من مطمئنم کار این عوضیه.......ببین ملیسا ناراحت نباش از اینجا میریم......وایسا آهان خیلی خب(عمر سوسن رو بغل کرد و با ملیسا رفت ولی چون دیر فهمیده بودن آتیش تا داخل خونه اومده بود و حتی تا پله ها هم اومده بود).عمر:.....